آرچی فکر میکند کارش با مرج تمام شده، اما در اشتباه است. او باید بار دیگر با اینز همراه شود تا با بهرهگیری از هوششان مقابل شهبانوی بدنام سوآنپن بایستند. در قلمروی یاقوت کبود، آرچی باید در بازی مهرهها بر سر تمام داشتههایش خطر کند.
حتی آزادی خودش…
مجموعهٔ آرچیبالد لاکس شامل رمانی است که بیش از 10 جلد دارد. در این داستان، پسر نوجوانی به نام آرچیبالد لاکس بهطور تصادفی دنیای جدید و عجیبی به نام مِرج را کشف میکند. او متوجه میشود که با وجود اینکه اهل این دنیای مرموز نیست، موهبتی خاص دارد که مختص بومیان آنجا است. آرچیبالد لاکس، که به تازگی دریافته یک قفلساز بیتجربه اما تقریباً ماهر است، دوباره خود را در دنیای شگفتانگیز مرج مییابد. اما چالشهایی که این بار با آنها روبهرو میشود، بسیار فراتر از شناخت عوامل غیرطبیعی این دنیا است. او قصد دارد در یکی از مأموریتهای سادهٔ دوستش به او کمک کند، اما ناگهان اوضاع به گونهای تغییر میکند که برای آزادیاش باید با ملکهٔ شیاد و بیرحم مقابله کند.
خواندن این کتاب به علاقمندان داستان فانتزی و طرفداران دارن شان توصیه می شود.
«آدرسی که مرد داده بود را برای رسیدن به ساختمان امپایر استیت دنبال میکنم. تقریباً بعد از یک ربع به جلوی ورودی اصلی ساختمان میرسم و خیلی خوب میشد اگر میتوانستم به داخل بروم و با آسانسور به آخرین طبقه برسم. اما نمیخواهم وقتم را هدر بدهم، بنابراین به دنبال گمانهای مخروطی و زرد رنگ میگردم.
آن را در پنجره یک داروخانه پیدا میکنم و طوری قرار گرفته که انگار داخل شیشه تعبیه شده است. به جلو قدم بر میدارم و انتظار دارم با عبور از آن به مِرج برسم ولی در کمال تعجب خودم را داخل داروخانه میبینم و درخت انگور قطوری جلویم است. قفسههای داروخانه پر شدهاند از بِشِر و بطریهای آزمایشگاهی و مردم زیادی در حال خرید کردن هستند.
با بیحوصلگی میگویم: «چه خبر شده؟»
هیچکس نگاهم نمیکند و گویا دوباره نامرئی شدهام.
درخت انگور شبیه چیزی که قبلاً دیدهام نیست. بلکه نیمه بالاییاش به سمت نیمه پایینی خم شده و به درخت انگور، ظاهرِ لولهای خمیده شکل و بلند داده که کمی مانند سرسرهای آبی و منحنی شده است که از وسط راهرو شروع شده و به بالا کشیده میشود و از میان قفسه ویتامینها میگذرد. همانطور که نگاه میکنم، زنی دستش را به سوی جعبه قرصها حرکت میدهد و دستش از میان درخت انگور میگذرد، انگشتانش دور جعبه بسته میشوند و جعبه را از روی قفسه بر میدارد.
زمزمه کنان به خودم میگویم: «این خیلی عجیب است.» درختهای انگور در مِرج متفاوت هستند، اما درختهای انگور در بُرن ـ که از میان قفسهها عبور کردهاند ـ شکل دیگری دارند.
یک قدم به جلو بر میدارم ـ زنی به همراه فرزندش از سر راهم کنار میرود ـ و به درخت انگور میرسم. دستانم از میان آن حرکت نمیکنند و در عوض انگشتانم در دو طرفش سفت میشوند. به بالا نگاه میکنم و درخت انگور را میبینم که به سمت سقف رفته است. احساسی درونی به من میگوید که سقف، آنطور که سفت و محکم به نظر میرسد نیست. خودم را بالا میکشم و احتمالاً نیازی به استفاده از دستانم ندارم ـ آنقدرها هم شیب ندارد ـ اما تا زمانی که از وضعیتم مطمئن نشوم آن را رها نمیکنم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir