یک اثر ادبی برجسته و داستانی که به طرز عمیق و ملموسی به موضوع مرگاندیشی و اهمیت زندگی میپردازد، کتاب مرگ ایوان ایلیچ نوشته لئو تولستوی است. این کتاب داستان مردی را روایت میکند که در عرصه اجتماعی به موفقیتهای زیادی دست یافته، اما هنگامی که با نزدیک شدن مرگش مواجه میشود، دچار بحران و فروپاشی در تفکر خود میگردد. شایان ذکر است که این اثر در فهرست بهترین کتابهای داستانی تاریخ ادبیات، به انتخاب انجمن کتاب نروژ، قرار دارد.
فکر کردن به مرگ و مواجهه با آن یکی از چالشهای بزرگ انسان در زندگی است. ادبیات جهان نیز به این موضوع پرداخته و داستانهایی را ارائه میدهد که به بررسی این رویارویی میپردازند. یکی از آثار برجسته در این زمینه، رمان مرگ ایوان ایلیچ نوشته لئو تولستوی است. این داستان به زندگی یک قاضی روسی میپردازد که با وجود موفقیتهای اجتماعی، با مواجهه با مرگ به خلأهای زندگیاش پی میبرد. ماجرای مرگ ایوان ایلیچ به دنبال یک سانحه آغاز میشود که او را به بیماری و زوال میکشاند. در ابتدا، داستان به احساسات غم و درد او میپردازد، اما به تدریج چالشهای این مواجهه و جستجوی معنا در زندگی به محور اصلی تبدیل میشود. یکی از نکات کلیدی کتاب، واکنش اطرافیان ایوان به مرگ اوست؛ همکارانش بیشتر نگران جایگزینی برای او هستند تا خود او. تولستوی با انتخاب شخصیت اصلی در میانسالی، به بررسی معناداری زندگی در این سن و چالشهای فکری مربوط به مرگ و زندگی میپردازد. این اثر الهامبخش صدها نمایش، فیلم و سریال بوده است.
این کتاب بهعنوان یک شاهکار ادبی یک انتخاب مناسب برای علاقهمندان به ادبیات و رمانهای کلاسیک بهویژه ادبیات روسی است.
زندگی را در خانهی جدید شروع کردند و وقتی خوب مستقر شدند و به جای جدید خو گرفتند، چنانکه معمولاً چنین است، دیدند که فقط یک اتاق کم دارند و نیز درآمدشان، گرچه فوقالعاده زیاد شده بود، اگر اندکی فقط پانصد روبل بیشتر میبود دیگر نقصی در زندگیشان نمیماند. در آغاز کار که هنوز خوب مستقر نشده بودند و چیزهایی مانده بود که بخرند یا سفارش دهند، و این یا آن مبل را جابهجا، یا فلان و بهمان را باهم جور کنند، احساس بسیار خوشایندی داشتند. گرچه اختلافنظرهایی میان زن و شوهر باقی بود ولی هر دو به قدری خشنود بودند و کارهای کردنی به قدری زیاد بود که بیجدال زیاد باهم کنار میآمدند. وقتی دیگر کاری باقی نماند که کرده شود زندگی اندکی رنگ ملال گرفت و احساس کمبود آشکار شد. اما رفتهرفته آشناییهایی پیدا میشد و عادتهایی پدید میآمد و زندگیشان هر طور بود پر میشد. ایوان ایلیچ صبح را در دادگاه میگذرانید و برای ناهار به خانه میآمد و ابتدا از این روال رضایت داشت و شادکام بود، هر چند که زندگی از اندکی دلآزاری خالی نبود، که تازه آن هم سرچشمهاش همین خانه بود. (کوچکترین لکه روی سفره یا پارچهی دیوارپوش، یا بریدن ریسمان پرده و از این نوع سخت به خشمش میآورد. به قدری برای آراستن خانه رنج برده بود که اندکی ضایع شدن صورت ظاهر آن برایش سخت دردناک بود.) اما بهطور کلی زندگیاش طوری میگذشت که به عقیدهی او بایسته بود، یعنی باآسودگی و لذت و باآبرومندی. ساعت نه از خواب برمیخاست، قهوهاش را مینوشید و روزنامهاش را میخواند، بعد اونیفورم قضاوت به تن میکرد و به دادگاه میرفت و آنجا طوق اسب عصاری آماده بود و فورا بر گردنش میافتاد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir