من خواب دیده بودم: برگرفته از زندگی شهید غلامحسین حقانی و همسر بزرگوارشان بانو معصومه نعیمی کتاب «من خواب دیده بودم» نوشته معصومه امیرزاده گشوئیه به زندگی شهید غلامحسین حقانی و همسرش، معصومه نعیمی میپردازد. این کتاب حاصل گفتو گوی نویسنده با اعضای خانواده، دوستان، آشنایان و همرزمان شهید حقانی است که در سسه بخش تنظیم شده است. حقانی سال 1320 در شهر قم در خانواده روحانی متولد شد. وی در محضر اساتید و علماء بزرگی چون مرحوم آیت ا.. داماد، مرحوم آیت ا... حاج شیخ عباسعلی شاهرودی و آیت ا.. حائری بهرههای علمی فراوانی کسب کرد و به درجة اجتهاد رسید. از ابتدای شروع نهضت به رهبری امام خمینی (ره) فعالیت مبارزاتی خود را تشدید کرد و اعلامیه هایی را که از طرف مدرسین حوزة علمیة قم منتشر میشد ، امضاء میکرد و نیز در اکثر شهرستانها به ایراد سخنرانیهای پر شور و تشکیل جلسات مذهبی میپرداخت. پرو ندههای متعدد وی در اکثر شعب ساواک، گویای مبارزات اوست. حجتالاسلام حقانی در طول مبارزات خویش چندین بار دستگیر و زندانی شد. او در زندان کارهای ایدئولوژیکی و سیاسی خود را دنبال میکرد و در کنار مجاهدان بزرگی چون آیت ا... طالقانی و فقیه گرانقدر آیت ا... منتظری به روشنگری افراد میپرداخت. ایشان همراه روحانیت مبارز تهران در دانشگاه متحصن شد و هنگامیکه امام به تهران آمد در اقامتگاه امام به فعالیت و تلاش می پرداخت. سال 57 بنا به فرمان امام امت مأموریت یافت که به استان هرمزگان برود و در حل مشکلات و نابسامانیها با تجارب خود این منطقه را بازسازی کند. تدریس در کلاسهای ایدئولوژی و سیاسی در حزب جمهوری اسلامی، دانشکده تربیت معلم، زندان اوین و دفتر تحکیم وحدت در طول این یکسال که نمایندگی بود و سرپرستی سازمان تبلیغات اسلامی از فعالیتهای وی بود. او هفتم تیر سال 1360 در قتلگاه سرچشمه تهران، به دست مزدوران و عمال آمریکا، شهید شهادت را نوشید و در قبرستان شیخان قم به خاک سپرده شد. در بخشی از این کتاب میخوانیم: «غلامحسین سرش را روی میز از فرط خستگی رها کرد. مرد شقیقههای غلامحسین را از پشت دو دستی گرفت عقب کشید و سرش را کوباند به میز. خون شتک زد توی صورت بازپرس و چند قطره پرید روی کاغذ. غلامحسین در مرز بیهوشی بود. خون پیشانیش روی چشمهایش را گرفته بود. دستهایش را از پشت به صندلی گره زدند. صندلی فلزی بود و و بازجو با کفشهای پنجه آهنیش به راحتی زیر پایههایش را با لگد میکشید و غلامحسین هربار از پشت به زمین میافتاد...»