دکتر ژیواگو نوشته بوریس پاسترناک، یکی از شاهکارهای ادبی قرن بیستم است که بهعنوان یک بیانیه علیه حکومتهای توتالیتر و ایدئولوژیک شناخته میشود. این کتاب که در سال 1956 به پایان رسید، به دلیل تضاد با سیاستهای شوروی در آن زمان از چاپ در روسیه جلوگیری شد و در نهایت در سال 1957 در ایتالیا منتشر شد. دکتر ژیواگو داستان پزشکی به نام یوری ژیواگو را روایت میکند که درگیر عشق، جنگ، و انقلاب در روسیه است و تحولات اجتماعی و سیاسی این کشور در اوایل قرن بیستم را از دیدگاه فردی و انسانی به تصویر میکشد.
داستان دکتر ژیواگو در دوران انقلاب 1917 روسیه و جنگ داخلی 1918-1920 میگذرد و بهویژه به زندگی شخصی یوری ژیواگو، پزشکی شاعر، میپردازد. ژیواگو در جریان این رویدادهای تاریخی به دو زن علاقهمند میشود، و این کشمکشهای احساسی در زندگی او تأثیرات عمیقی میگذارد. پاسترناک با تأکید بر تغییرات اجتماعی و تأثیرات آن بر زندگی افراد، داستانی از عشق و انسانیت خلق کرده است. انقلاب و جنگهایی که از کنترل فردی خارج هستند، مسیر زندگی ژیواگو را دگرگون میسازند و از آنجا که او درگیر مسائل اجتماعی و سیاسی میشود، داستان از دل عشقهای شخصی و رویدادهای تاریخی بزرگ بیرون میآید.
این کتاب همچنین به چالشهای فردی انسان در برابر نیروهای عظیم اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیک پرداخته و بهطور ضمنی به فساد و سرکوبهای سیاسی زمان شوروی اشاره دارد. عشق در این داستان علاوه بر جنبههای عاطفی، بهنوعی یک نماد انسانی در برابر رژیمهای تمامیتخواه است. پاسترناک در این کتاب، بهویژه در بازتاب احساسات و روابط شخصیتها، تصاویری از دلبستگیهای انسانی و مبارزات در برابر ساختارهای ظالمانه را بهطور همزمان خلق میکند.
دکتر ژیواگو برای علاقهمندان به ادبیات کلاسیک و تاریخ روسیه و همچنین کسانی که به دنبال داستانهای عمیق فلسفی و اجتماعی هستند، مناسب است. این کتاب برای کسانی که میخواهند درک بهتری از تأثیرات جنگ، انقلاب و سیاست بر زندگی انسانها داشته باشند، جذاب خواهد بود. علاوه بر این، طرفداران آثار برنده جایزه نوبل ادبیات و داستانهای پیچیده و احساسی نیز از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
آنها میرفتند، همچنان میرفتند، و هنگامی که سرود ماتم قطع میشد، مانند این بود که در طول مسیرشان صدای پاها، اسبها و وزش باد شنیده میشود.رهگذران کنار میرفتند تا راه را بر مشایعت کنندگان باز کنند، تاج گلها را میشمردند و علامت صلیب میکشیدند، کنجکاوان به این گروه میپیوستند و میپرسیدند: «که را به خاک میسپارند؟» جواب میشنیدند: «ژیواگو» - درست، ثواب دارد، برای این مرد دعایی بکنیم - مرد نیست، زن است - چه فرق میکند. خدا بیامرزدش. مراسم خوبی است.آخرین لحظات به سرعت میگذشت - لحظاتی بودند حساس و بازنگشتنی. «زمین خدا و آنچه را که در بردارد، جهان و تمام موجوداتش.» کشیش، با دست علامت صلیب رسم کرد و یک مشت خاک بر «ماریانیکلایونا» پاشید. سرود «با ارواح پاکان» را خواندند. بعد حرکت غیر ارادی و شتاب آمیز شروع شد. درِ تابوت را بستند، میخ کوبیدند و در قبر گذاشتند.» بارانی از خاک و کلوخ بر تابوت بارید و صدایی مانند طبل برخاست و در آن واحد با چهار بیلچه آن را پوشانیدند. تپه کوچکی درست شد. پسر بچهای ده ساله از تپه بالا رفت.تنها آن بیحسی و سردرگمی که پس از دفن مجلل عموماً وجود تمام مردم را فرا میگیرد، میتوانست درک و احساس این پسربچه را که میخواست بر سر قبر مادرش سخنرانی کند، توجیه کند.
او سرش را بلند کرد و از بالای تپه با نگاه تهی خود فضای بیرنگ و بوی پاییز و گنبدهای صومعه را احساس کرد. چهرهاش با بینی برگشته، درهم فرو رفت. گردن برافراشت. اگر بچه گرگی این حرکت را انجام میداد، دلیل براین بود که میخواهد زوزه بکشد. پسربچه، چهرهاش را با دست پوشانید و بغضش ترکید. تکه ابری که به جانب او به حرکت درآمده بود، با رگبار سرد خود بر دستها و چهرهاش شلاق زد. مردی سیاهپوش به قبر نزدیک شد، آستینهای تنگ جامهاش بر بازوانش چینخورده بود. او «نیکلای نیکلایهویچ ودنیاپین» کشیش بود که با میل خویش به یک کشور غیرمذهبی آمده بود و برادر متوفی و دایی این پسر بچه بود که میگریست. به طرف پسربچه آمد و او را با خود از قبرستان بیرون برد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir