مسیح هرگز به اینجا نرسید اولین کتاب کارلو لوی، نویسنده و نقاش ایتالیایی، است که روایتگر تجربه تلخ و روشنگر او از تبعید به منطقهای دورافتاده در جنوب ایتالیا در دهه 1930 است. این کتاب بهطور غیرمستقیم به وضعیت بحرانی و نادیدهگرفتهشدهی مردم جنوب ایتالیا پرداخته و شرایط سخت زندگی آنان را به تصویر میکشد. لوی، که به دلیل فعالیتهای ضدفاشیستی در ایتالیا تحت تعقیب قرار گرفت، در سالهای 1935 تا 1936 به گالیانو، یکی از فقیرترین مناطق ایتالیا، تبعید شد و در این کتاب به تفصیل به روایت تجربهاش از زندگی در این منطقه پرداخته است. عنوان کتاب، مسیح هرگز به اینجا نرسید، بهنوعی اشاره به فراموششدن این منطقه توسط دولت و حتی کلیسا دارد، جایی که حتی مسیح هم به آنجا نرفته بود تا مردمش را نجات دهد.
کتاب روایتگر شرایط سخت زندگی در گالیانو، یک شهر کوچک و فقیر در منطقه لوکانیا است. لوی در این کتاب از وضعیت دهقانان و کشاورزان روستایی این منطقه میگوید که زندگیشان در فقر و محرومیت مطلق میگذشت. این مردم در خانههای فرسوده و کوچک با چند حیوان دست و پا میزدند و از نبود برق، آب لولهکشی و امکانات اولیه رنج میبردند. بیماریهایی مانند مالاریا بهطور گستردهای در این منطقه شیوع داشت و مردم بهسادگی جان میدادند. لوی در این کتاب با دقت و حساسیت فراوان به توصیف زندگی مردم این منطقه پرداخته و آنان را نه بهعنوان موجوداتی درمانده و ناتوان، بلکه بهعنوان انسانهایی با روحیهای مقاوم و ساده، اما مظلوم به تصویر میکشد.
لوی همچنین نگاه انسانشناسانهای به آداب و رسوم مردم گالیانو دارد و زندگی روزمره آنان را با لحن مهربانانهای توصیف میکند. او بهطور خاص از روابط میان افراد، مناسک مذهبی و سنتهای اجتماعی سخن میگوید، و از این طریق میتواند واقعیتهای تلخ این جامعه را به نمایش بگذارد. در این کتاب، لوی از موقعیت انسانی و اخلاقی خود بهعنوان فردی که در تبعید قرار گرفته استفاده میکند و از زاویهای شخصی و بیطرف به این مردم نگاه میکند.
این کتاب به علاقهمندان به نمایشنامهنویسی، فعالان تئاتر و کسانی که به مفاهیم فلسفی، هستیشناسی و چالشهای انسانی علاقه دارند، توصیه میشود. همچنین دانشجویان و پژوهشگران در حوزه ادبیات نمایشی و هنرهای نمایشی از این کتاب بهره خواهند برد.
در یک بعدازظهر ماه اوت، با یک ماشین قراضهی کوچک مرا به گالیانو آوردند. بر دستهایم دستبند بود و دو مأمور دولتی تنومند با نوارهای سرخی بر شلوارهایشان و چهرههایی بیحالت همراهیام میکردند. علیرغم خواستم به گالیانو آمدم. خودم را برای مشکلات آماده کرده بود؛ برای اینکه با یک فرمان ناگهانی مجبورم کرده بودند گراسّانو را ترک کنم. من در گراسّانو زندگی تبعیدیام را میگذراندم و یاد گرفته بودم که لوکانیا را بشناسم و آن را دوست داشته باشم. گراسّانو مانند تمام مناطق آنجا سفید است و در نوک تپهای بلند و متروک قرار دارد، درست مثل یک اورشلیم کوچک خیالی در انزوای یک بیایان. دوست داشتم به بلندترین نقطهی دهکده بروم، به کلیسا که در باد کوفته میشد، به جایی که چشم میچرخاندی افقی بیکران دیده میشد، افقی که از هر زاویه یکسان به نظر میآمد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir