کتاب روزهای بیشتری در کتابفروشی موریساکی نوشته ساتوشی یاگیساوا، ادامهای بر رمان محبوب و پرفروش کتابفروشی موریساکی است. این اثر داستانی احساسی و لطیف از زندگی در میان کتابها، ترمیم زخمهای عاطفی و مواجهه با تصمیمهای بزرگ زندگی است. یاگیساوا بار دیگر خوانندگان را به محله جیمبوچوی توکیو میبرد، جایی که کتابفروشی موریساکی مانند فانوسی درخشان برای آرامش و بازسازی روح عمل میکند. این رمان به شیوهای شاعرانه از عشق، شکست، امید و هنر مرمت قلبهای شکسته سخن میگوید.
این کتاب بار دیگر بر زندگی تاکاکو، عمویش ساتورو و مشتریان این کتابفروشی قدیمی تمرکز دارد. تاکاکو اکنون از زخم شکست عشقی گذشتهاش رهایی یافته و در یک رابطه جدید است. او به شغل طراحی مشغول شده و زندگیاش در مسیر تازهای قرار گرفته است. در همین حال، ساتورو و همسرش موموکو پس از سالها دوری، دوباره کنار هم هستند و کتابفروشی موریساکی را با عشق میگردانند. با این وجود، خانواده موریساکی با یک چالش بزرگ روبهرو میشوند: آیا باید کتابفروشی موریساکی، این پناهگاه روحی و فرهنگی، برای همیشه بسته شود؟
یاگیساوا با ظرافتی کمنظیر، داستان را مانند نقاشی ژاپنی ترسیم میکند. او زندگی شخصیتها را در کنار مشتریان کتابفروشی و کتابهای عتیقهای که در آنجا یافت میشود به تصویر میکشد و با استفاده از استعارهها، از تلاش برای غلبه بر تروما و شکستهای عاطفی سخن میگوید. این رمان همچون نفسکشیدن میان عطر کاغذهای قدیمی، آرامشبخش و الهامدهنده است.
این کتاب برای کسانی که به ادبیات معاصر ژاپن علاقه دارند یا از داستانهایی که به موضوعات احساسی و انسانی با لحنی آرام و دلنشین میپردازند لذت میبرند، مناسب است. اگر عاشق کتابها و کتابفروشیها هستید، یا به دنبال داستانی درباره بازسازی عاطفی و امید به زندگی هستید، این اثر را از دست ندهید. روزهای بیشتری در کتابفروشی موریساکی مانند یک مرهم برای روح عمل میکند و شما را در کنار شخصیتهای داستان به سفری از دل شکستها تا بازیابی و شادی دعوت میکند.
آن وقتها که عادت داشتم هر روز صبح را به تاب خوردن در قطارهای شلوغ بگذرانم، با آدمهای عجیبوغریبی مواجه میشدم. آدمهایی که زیرلبی با خودشان حرف میزدند یا از شدت خشم فریاد میکشیدند یا آدمهایی که با بدجنسی آشکاری خودشان را روی تو میانداختند. همیشه بهنوعی مشکل پیش میآمد و هروقت کسی به دستدرازی متهم میشد یا دعوایی درمیگرفت، کل واگن درگیر ماجرا میشد. دیدن چنین چیزی همان اول صبح باعث میشد بیاندازه احساس خستگی کنم. حالا که پس از مدتها برای اولین بار به یکی از آن واگنها با محیط دردسرسازش برگشته بودم، چنین واکنشی منطقی به نظر میرسید. هر روز صبح اسیر شدن در چنین وضعیت اسفناکی، بیتردید میتوانست برای ذهن آدم عوارضی داشته باشد.پس از پانزده دقیقه تحمل حضور در این جهنم، در جیمبوچو از قطار پیاده شدم و بهطرف کتابفروشی رفتم. تازه کمی از نُه گذشته بود. کتابفروشی تا ساعت ده باز نمیشد، بنابراین خیلی زود رسیده بودم.من که کار دیگری نداشتم، هر گوشهوکنار کتابفروشی را تمیز کردم. دستآخر چنان روی تمیزکاری تمرکز کردم که پیش از آنکه به خودم بیایم، وقت باز کردن شده بود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir