دایره زنگی نوشته حمیدرضا شاهآبادی، مجموعهای از هفت داستان کوتاه است که با محوریت جنگ و جبهه نوشته شدهاند. این کتاب، نگاهی انسانی به وقایع جنگ تحمیلی دارد و با بیانی ساده اما عمیق، لحظات و تجربههایی را روایت میکند که گاه تلخ، گاه تأملبرانگیز و گاه سرشار از واقعیتهای زندگی هستند. نویسنده با تکیه بر خاطرات شخصی و شنیدههای خود، داستانهایی را خلق کرده که علاوه بر روایت لحظات جنگ، بر تأثیرات آن بر زندگی افراد نیز تأکید دارد.
داستانهای این کتاب با زبانی صمیمی و گاهی شبیه به نامهنگاریهای اداری روایت میشوند. هر داستان بهنوعی نگاهی متفاوت به ابعاد انسانی جنگ دارد. شخصیتهای اصلی داستانها معمولاً افرادی عادی از جامعه هستند که در موقعیتهای خاص قرار گرفتهاند و جنگ بر زندگی و انتخابهای آنها سایه انداخته است. نویسنده تلاش کرده است از کلیشههای رایج فاصله بگیرد و جنبههای کمتر دیدهشدهای از جنگ را به تصویر بکشد. روایتهای این مجموعه در عین سادگی، از مفاهیم پیچیدهای چون رنج، ازخودگذشتگی، تضاد درونی و انسانیت سخن میگویند.
اگر به ادبیات جنگ علاقه دارید و به دنبال اثری هستید که فراتر از قهرمانسازیهای رایج، نگاهی واقعی و انسانی به جنگ داشته باشد، دایره زنگی انتخابی مناسب است. این کتاب به شما کمک میکند از زاویهای دیگر به تأثیر جنگ بر زندگی انسانها نگاه کنید. زبان ساده و روایتهای ملموس آن باعث میشود بهراحتی با شخصیتها و داستانها ارتباط برقرار کنید و در عین حال به تأمل درباره پیچیدگیهای جنگ و زندگی انسانها واداشته شوید.
وقتی صادق، پسر سید محمود، مفقود شد، ما تازه به صرافت او افتادیم. قبل از آن، انگار میان ما نبود. آ نقدر آرام و بیصدا بود و آنقدر سر به کار خودش داشت که اصلاً به چشم نمیآمد. شاید اگر همان وقتها به رفتارش دقت میکردیم، جای آنکه فکر کنیم سربهزیر و محجوب است، به نظرمان مرموز میآمد. همانطور که بعضیها بعد از پیدا شدن آن دفترچه گفتند که مرموز بوده. شاید هم نه، شادیِ رفتار سید محمود باعث شد مردم به صادق شک کنند. شاید اگر او گذاشته بود
صدوقیانزاده و دیگران آن تابلو را بالای کوچه بکوبند، هیچ اتفاقی نمیافتاد. صادق همان صادقی بود که مردم اول دربارهاش صحبت میکردند. نمیدانم؛ فهمیدنش سخت است. هزار بار هم که این داستان را بالا و پایین کنم، نمیفهمم. قضاوت کردن دربارۀ کسی که با دیگران آمد و رفت نداشت و اهل محله خیلی کم او را میدیدند مشکل است.خود من، که از بچگی با او همبازی بودم، چند سالی بود فقط دورادور میدیدمش و خیلی کم پیش میآمد با هم سلام و علیک داشته باشیم. یادم میآید تابستان آخری، گاهی غروبها که روی مهتابی خانهمان میرفتم و جزوههای کنکورم را ورق میزدم، او را میدیدم که سرش را پایین انداخته بود و از پیادهرو کنار دیوار به طرف خانهشان میرفت. در پیادهروی پهن و خلوت، چنان چسب دیوار راه میرفت که شانهاش هر چند قدم میسایید به سینۀ دیوار و او آرام یله میخورد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir