زندگی ناممکن اثر مت هیگ، رمانی ساده و روان است که ترکیبی از رئالیسم جادویی و ادبیات فانتزی را در خود دارد. این کتاب داستان زنی به نام گریس را روایت میکند که پس از مرگ شوهرش و تحمل سالها غم، به ارثیهای از یک دوست قدیمی خود میرسد. اما این هدیه، گریس را به جزیرهای به نام ایبیزا در اسپانیا میبرد تا به دنبال راز مرگ دوستش کریستینا بگردد. در این سفر، گریس تواناییهای خارقالعادهای پیدا میکند که به او کمک میکند تا با پردهبرداری از اسرار مرگ کریستینا، به معنای جدیدی از زندگی پی ببرد.
گریس، زن هفتاد و دو سالهای است که به تازگی شوهرش را از دست داده و درگیر زندگی غمبار خود است. زمانی که متوجه میشود دوست قدیمیاش، کریستینا، خانهاش را به او به ارث گذاشته، برای کشف دلیل این تصمیم به ایبیزا میرود. پس از رسیدن به خانه، گریس با حقیقتی مبهم و مرموز روبهرو میشود: مرگ کریستینا در شرایطی عجیب و غریب، به ویژه در هنگام غواصی، ذهن او را مشغول میکند. با پیگیری از مربی غواصی که در روز غرق شدن کریستینا در کنار او بوده، گریس به نقطهای میرسد که در آنجا تواناییهای خاصی پیدا میکند؛ تواناییهایی که شامل خواندن ذهن دیگران و حرکت دادن اشیا با نگاه است. این قدرتها به گریس کمک میکنند تا از زندگی و اسرار مرگ دوستش پرده بردارد و در عین حال، زندگی جدیدی را برای خود بسازد.زندگی ناممکن به مسائل مهمی چون غم و تنهایی، از دست دادن عزیزان و عذاب وجدان پرداخته است. همچنین، کتاب به ما یادآوری میکند که هیچوقت برای زیستن دیر نیست و هر لحظه از زندگی میتواند به فرصتی برای تجدید شادی و آرامش تبدیل شود. از دیگر مفاهیم اصلی این اثر، میتوان به پذیرش مرگ و بهبود روحی از طریق گذشتن از دردها و تماشای زندگی با دیدگاه جدید اشاره کرد.مت هیگ در این رمان از سبک نگارش ساده و روانی استفاده کرده است که به راحتی میتوان با شخصیتها و احساساتشان ارتباط برقرار کرد. در عین سادگی، کتاب دربردارنده مفاهیم عمیقی است که خوانندگان را به تأمل درباره زندگی، مرگ و معنا و ارزش لحظات زندگی وادار میکند.
این کتاب برای خوانندگانی که به داستانهای انسانی با تمهای عمیق و در عین حال با فضای جادویی و فانتزی علاقه دارند، مناسب است. همچنین افرادی که با غم و فقدان روبهرو هستند یا به دنبال الهام برای پذیرش زندگی و مواجهه با مشکلات آن هستند، میتوانند از این رمان بهرهمند شوند.
هرچه به بستر دریا نزدیکتر میشدیم، فراوانی حیات را در دل تاریکی میدیدم. دستهی کوچکی از ماهیان نقرهای بهصورت منظم حرکت میکردند و سایهشان روی علف و ماسههای کف اقیانوس میافتاد. چند تا مارماهی دیگر داشتند لابهلای رشتههای سبز گیاهان حرکت میکردند. اسبهای دریایی و حلزونهای رنگارنگ را دیدم. یک ماهی هامور زخمی دیدم که خونش مثل جوهر سرخی در آب پخش میشد.اکنون در نور مصنوعی چراغقوه میتوانستم علفهای دریایی را بهوضوح ببینم. در آن واحد هم زیبا بود و هم ترسناک. برگهای دراز و باریک سبز زمردیاش در تمام جهات حرکت میکرد. در عین سادگیاش عمیقاً بااهمیت جلوه میکرد؛ انگار که کلید حیات بود. نه گل میداد نه رشد میکرد نه به چیز پیچیدهتری تبدیل میشد. همواره شکلش را حفظ میکرد.بعد دیدم که آلبرتو به چیزی اشاره میکند. چیزی کوچک و طلاییرنگ بود، درست مثل عکس. به طرف آن شنا کردم و برش داشتم. گردنبندی بود که چهلوپنج سال از آخرین باری که دیده بودمش میگذشت. به طرح برجستهی سنت کریستوفر چشم دوختم که داشت عیسیمسیح شیرخوار را بر پشتش حمل میکرد. مثل گنجی گمشده آن را توی دستم فشردم و به دنبال سرنخی گشتم که بفهمم چطور آنجا رها شده است. دنبال نشانهای از دردسر گشتم. اما همهچیز امن و امان بود. علفزار دریایی آشفته یا ناراحت و عصبانی به نظر نمیرسید.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir