کتاب آدمهای چهارباغ، نوشته علی خدایی، مجموعهای از چهل داستان کوتاه است که به زندگی آدمهایی در خیابان چهارباغ اصفهان میپردازد. این داستانها به شکل بههمپیوستهای روایت شده و فضای شهر اصفهان و عناصر آن، مانند خیابانها و اشیا، بهطور برجستهای در آنها حضور دارد. این کتاب پیشتر به صورت پاورقی در روزنامههای «اعتماد» و «شرق» منتشر شده و اکنون بهصورت یک مجموعه گردآوری شده است.
داستانهای این مجموعه، قصههای روزمره و متفاوت افرادی از طبقات مختلف جامعه را که در خیابان چهارباغ زندگی و کار میکنند، روایت میکند. شخصیتها از لحاظ شغلی و سطح زندگی گوناگون هستند و هر کدام داستان خاص خود را دارند. عادله، یکی از شخصیتهای اصلی، خدمتکار هتل جهان است که با لهجۀ اصفهانی شیرینش، نقش محوری دارد و داستانهای سایر شخصیتها را به هم مرتبط میکند. عادله از گذشتهای پرفراز و نشیب آمده است؛ او و مادرش سالها با کارهای سخت زندگی کردهاند و حالا در این هتل به سرویسدهی مشغول است، جایی که حتی به حل و فصل دعواهای مهمانها نیز کمک میکند.
علی خدایی با فضاسازی دقیق و ملموس، مکان و اشیا را در داستانهایش برجسته میکند، و همین باعث میشود که خیابان چهارباغ برای خواننده بهخوبی قابلتصور شود. از عناصر خاصی مانند نیمکتها، درختها، و نور خورشید گرفته تا لهجۀ اصفهانی و حتی واژگان ارمنی، همه در خلق فضایی منحصربهفرد نقش دارند. این ویژگیها، بهویژه برای خوانندهای که با اصفهان آشنایی ندارد، به درک بهتر فضای داستان کمک میکنند.
آدمهای چهارباغ برای علاقهمندان به داستانهای کوتاه ایرانی و روایتهای شهری مناسب است. اگر به داستانهایی علاقه دارید که با نثری روان و در عین حال دقیق، زندگی مردم عادی و روزمره را بازگو میکنند، این کتاب انتخاب خوبی خواهد بود. همچنین، افرادی که به فرهنگ و فضای شهر اصفهان علاقه دارند، از این مجموعه بهرهمند میشوند و نگاهی دقیقتر به زندگی و آدمهای این خیابان تاریخی خواهند داشت.
در این روزهای پاییزی، در این روزهایی که چشمپزشکها زیاد شدهاند، آقای دکتر بیکار و کممریض شده. صبحهای زود که بچهها دارند میروند مدرسه، او میآید کنار درِ چوبی زردشدهٔ بزرگ، لابهلای مغازههای پاساژطلا، میایستد و چارباغ را تماشا میکند. درختها کمپشتتر شدهاند. به فیروز وحدت میگوید «نمیشناسمشون. مُردهند؟» «کی آقای دکتر؟» «درختها، دیگه نمیشناسمشون.» در نیمهباز است و سگش، بارُن، پوزه را از لای در بیرون آورده. دکتر به آن طرف خیابان نگاه میکند و سرش را جلوعقب میبرد. بیهوا میآید وسط پیادهرو. باز سرش را جلوعقب میکند. عینکش را برمیدارد، ها میکند، با گوشهٔ پیراهن پاک میکند و دوباره به چشم میزند. «ناین. ناین. پیر شدم.» ساعت ده، فیروز وحدت در میزند. طول میکشد تا دکتر بیاید دمدر. در را باز میکند، یک ردیف بلیت اعانهٔ ملی با رقم آخرهای صفر تا نُه را که برایش آورده میگیرد. فیروز مجلههای خارجی را هم آورده. بارُن آنها را به دندان میگیرد. «جدیده.» «میدونم. تو رادیو گفت.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir