کتاب بابا = mc2 نوشته مهسا لزگی، رمانی است برای نوجوانان که داستانی از دنیای پیچیده و در عین حال ساده یک دختر نوجوان به نام «هانیه» را روایت میکند. در این اثر، لزگی با نگاهی دقیق به زندگی خانوادهای معمولی، لحظات تحول و دگرگونی را به تصویر میکشد. داستان کتاب حول محور هانیه و خانوادهاش میچرخد و به ویژه تغییراتی که در پدر هانیه رخ میدهد، در مرکز آن قرار دارد. مهسا لزگی در این کتاب با استفاده از زبان روان و دلنشین، مسائلی چون بحرانهای دوران بلوغ، تغییرات خانوادگی و دغدغههای ذهنی نوجوانان را به خوبی به تصویر کشیده است.
داستان بابا = mc2 از جایی شروع میشود که هانیه، دختر نوجوانی است که بهطور معمول برای کوتاه کردن موهای پدرش به سلمانی میرود. اما در یک روز خاص، پدر که معلم بوده، متوجه میشود که به دلیل بازنشستگی دیگر قادر به تدریس نیست. این تغییر در زندگی پدر، به طور ناگهانی وضعیت روانی او را تحت تأثیر قرار میدهد و باعث بروز هذیانگوییها و رفتارهای غیرعادی از او میشود. این تغییرات موجب نگرانی و ترس هانیه و مادرش میشود و داستان از اینجا شروع به پیشرفت میکند.
در طول داستان، هانیه با مسائل مختلفی روبهرو میشود که از جمله آنها میتوان به درک تغییرات جسمی و روانی در پدرش، مواجهه با بحرانهای ذهنی خود و تلاش برای درک دنیای اطراف اشاره کرد. هانیه در مسیر این تحولات، با دوستانش در مدرسه ارتباط برقرار میکند و سعی دارد تا دنیا را از زاویهای جدید ببیند.
در کتاب، لزگی بهطور ماهرانهای احساسات و دغدغههای نوجوانان را به نمایش میگذارد و نشان میدهد که چگونه یک تغییر در زندگی والدین میتواند تأثیر عمیقی بر زندگی و نگرش یک نوجوان داشته باشد. داستان در نهایت به مسائل پیچیدهای چون تغییرات خانوادگی و تأثیر آنها بر روان کودک و نوجوان میپردازد.
کتاب بابا = mc2 برای نوجوانانی که به داستانهای ایرانی و رمانهای واقعی و عاطفی علاقه دارند، مناسب است. این کتاب به خصوص برای نوجوانانی که در دوران بلوغ و تغییرات زندگی خود هستند، جذاب خواهد بود، زیرا با مسائلی همچون بحرانهای ذهنی، تغییرات خانوادگی و روابط انسانی دستوپنجه نرم میکند. علاوه بر این، والدین و مربیان نیز میتوانند با مطالعه این کتاب به درک بهتری از دغدغهها و مشکلات روانی نوجوانان دست یابند و در ارتباط با آنان حساستر و هوشیارتر باشند.
در مجموع، بابا = mc2 یک رمان جذاب و پرمعنا است که مخاطبان جوان را به تفکر و اندیشیدن درباره تحولات درون و بیرون زندگیشان دعوت میکند.
«خانم هاشمنژاد برگه را از روی میزم برداشت. خیلیوقت بود تکیه داده بودم و زل زده بودم بهش. به نقطهچینهای آخر برگه. به جایی که باید با بیتی از آواز عشق پر میشد. داشتم فکر میکردم به چهچه بلبل میگویند آواز عشق که خانم هاشمنژاد یک خب بلند و کشیده گفت و دستهٔ برگهها را روی میز گذاشت. اسمش فریبا بود. من و لاله توی دفتر خانم شریفی یواشکی نگاه کردیم. فریبا هاشمنژاد. از آن خانمهای جاافتاده و خوشگل مشگل با مانتو و شلوار یکرنگ سفارشی و دستان سفید و تپل که اسمشان فریباست. دوست داشتم بهش بگویم فریبا. لاله مثل همیشه ژست بعد از امتحانش را گرفت. یک دستش را گذاشت زیر چانه و با آن یکی، با همان خودکاری که امتحان داده بود، روی میز دایرههای تودرتو کشید. فریبا نشست پشت میز و از پنجره زل زد به بیرون. همیشه همین کار را میکرد. انگار منتظر شنیدن آواز عشق بود. به دایرههای تودرتوی لاله نگاه کردم. فریبا گفت: «میخواد بارون بیاد.»نگاهم رفت به پنجره و هوای ابری. جان میداد برای سر دادن آواز عشق.- خب، آوردهاند که از کتاب اخلاق محسنی از ملاحسین واعظ کاشفی. کوتاهه. بخون سیمین.صدای سیمین مثل یک نخ باریک، یکراست میرفت توی گوشم: «روزی حضرت روحالله از جایی میگذشت. نادانی...»دیگر گوش ندادم. حتی به کادر بد رنگ «آوردهاند که...» هم نگاه نکردم. زل زدم به دایرههای تودرتو که مثل نخ پشت سر هم کشیده شده بودند. لاله نخ را میکشید و جلو میرفت، اما یکمرتبه سر نخ را گرفت و روی میز نوشت: «فرانک میگفت از بچههای کلاس خودمون فقط من بودم و سیما. از بچههای دیگه فقط شادی بود و چند تا از دوستاش.»نوشتم: «کجا؟»دوباره از پنجره به حیاط نگاه کردم که انگار یک پارچهٔ نازک سورمهای رویش انداخته بودند. توی سرم بابا شل و ول میچرخید. صورتش هی تغییر میکرد. موهای سفیدش پرپشت میشد و سیاه. سبیل درمیآورد و نمیآورد. لاله با خودکار زد به دستم. نوشته بود: «دم دفتر دیگه. دیروز.»فریبا گفت: «آرایهٔ تضاد. بین قهر و لطف. بین جاهل و عاقل. خُب، ادامه.»نوشتم: «اگه فیزیک بالای هجده بشی، مامانت دیروز رو فراموش میکنه.»خودکار را توی دست گرفت و نوکش را آرام زد کنار فیزیک. فریبا از جایش بلند شد و ایستاد وسط کلاس. دوباره به پنجره نگاه کرد و گفت: «اشاره داره به ضربالمثل از کوزه همان برون تراود که در اوست.»چند قدم برداشت و دستش را تکیه داد به میز: «بعضی شبا کانال آموزش، مشاعره میذاره، دیدین؟»لاله دوباره سر نخ را گرفت: «بابات چش شده، هانی؟»فریبا با دست مانتویش را صاف کرد: «به درد شماهایی میخوره که شعر حفظیها رو تو امتحان خالی میذارین.»سر نخ را از لاله گرفتم و روی میز دایرههای تودرتو کشیدم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir