کتاب گزارش محرمانه یک رمان مهیج و تاریخی است که در دوران اتحاد جماهیر شوروی و در زمان استالین روایت میشود. این کتاب با تکیه بر داستانی واقعی و روایتی پیچیده، به ماجرای یک افسر امنیتی میپردازد که درگیر تحقیقات مرموزی در مورد مجموعهای از قتلهای سریالی در روسیه میشود.
ماجرای کتاب حول شخصیت لئو دمیدوف، افسر ارشد امنیتی در شوروی میچرخد که ابتدا به عنوان مأمور وفادار به حکومت و پیرو ایدئولوژی نظام است، اما پس از مدتی درگیر پرونده قتلهایی زنجیرهای میشود که دولت از پذیرش و پیگیری آنها امتناع میورزد. لئو در حالی که باید با چالشهای درونی و تضادهای شخصی خود روبرو شود، پیگیری این پرونده را آغاز میکند و پرده از حقایق هولناکی برمیدارد که نهتنها زندگی او، بلکه امنیت و پایههای حکومت را تهدید میکند.
این کتاب برای علاقهمندان به داستانهای تاریخی، جنایی و تریلرهای روانشناختی مناسب است. همچنین، مخاطبانی که به موضوعات مربوط به سیاستهای حکومتی و مسائل اجتماعی علاقه دارند، از این داستان پیچیده و هیجانانگیز لذت خواهند برد.
شیشهی رنگی منفجر شد و تمام پنجرهها همزمان خرد شدند. هوا از خردههای رنگی پر شد. دیوار پشتی از تودهای جامد به ابر غبارآلودی تبدیل شد. تکههای پارهسنگ به هوا رفت و با صدای بلندی به زمین خورد، روی علفها خزید و به سمت جمعیت سُر خورد. نردهی سست که محافظی نداشت، با طنین صدای تیزی به کناری افتاد و به سمت افرادی که چپ و راست لازار بودند افتاد. کودکان، که سنگهای زوزهکشان و تکههای شیشه به سمتشان میآمد، روی شانهی پدرهایشان جلوی صورتشان را میگرفتند. مثل اینکه وجودشان درهم یکی شده بود. گروهی عظیم، جمعیت با هماهنگی دور میشدند، صلیبکشان خم میشدند و پشت یکدیگر پنهان میشدند. از اینکه خردههای بیشتری به سمتشان بیاید وحشتزده شده بودند. هیچکس انتظار اتفاقی را که افتاده بود نداشت؛ حتی بسیاری نمیتوانستند مسیر صحیح را انتخاب کنند. دوربینهای فیلمبرداری هنوز نصب نشده بودند. کارگران در محیط انفجار حضور داشتند. موج انفجار از آنچه رخ داده بود کمتر تخمین زده شده بود و به اشتباه دربارهاش فکر کرده بودند.لازار ایستاد. گوشش سوت میکشید. خیره به گرد و غبار نگاه کرد و منتظر شد به زمین بنشیند. وقتی ابر غبار کمتر شد، سوراخی در دیوار به اندازهی دو برابر ارتفاع و همعرض انسانی آشکار شد. گویی غولی از روی تصادف نوک پایش را به دیوار کلیسا زده و بعد برای پوزش آن را پس کشیده و بقیهی ساختمان را همراه خودش یدک کشیده بود. لازار سرش را بلند کرد و به گنبدهای طلایی نگاه کرد. هر کسی دور و برش بود، مثل او، بالا را نگاه میکرد. پرسشی در ذهن همه ایجاد شده بود: آیا برجها سقوط میکنند؟
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir