حامیان رمانی هیجانانگیز و قانونی است که به موضوع بیعدالتی در نظام قضایی آمریکا میپردازد. گریشام در این کتاب داستان فردی بیگناه را روایت میکند که به ناحق به زندان محکوم شده و از تمام حقوق خود محروم شده است، و به مسائل اخلاقی و حقوقی پیرامون عدالت و مجازات میپردازد.
داستان کتاب حول شخصیت اصلی به نام کالن پست میگردد، مردی که به دلیل اشتباهات در سیستم قضایی به زندان محکوم شده است. گروهی از وکلای مدافع به نام «حامیان» که به بیگناهان کمک میکنند، تصمیم میگیرند برای آزادی او تلاش کنند. با پیگیری دقیق پرونده، این گروه سعی دارند تا بیعدالتیهای موجود را افشا کنند و بیگناهی کالن را ثابت کنند. این کتاب در کنار کشش داستانی خود، به مخاطب نگاهی عمیقتر به چالشهای سیستم قضایی ارائه میدهد.
این رمان برای علاقهمندان به داستانهای حقوقی و معمایی جذاب است، بهویژه کسانی که به چالشهای اخلاقی و انتقادات از نظام قضایی علاقهمندند. همچنین، دوستداران آثار جان گریشام و افرادی که به دنبال داستانی پرکشش و تأملبرانگیز هستند، میتوانند از این کتاب بهره ببرند.
ماه گذشته، از طریق اطلاعات محرمانه و به دست آمدن سرنخهایی، نگهبانان ناگهان وارد سلول زک هوفی میشوند و یک پایپ و چاقویِ دستساز پیدا میکنند. در جستجوی ناگهانی سلولها، اغلب مواد مخدر و وسایل مربوط به آن پیدا میشود که معمولا با معامله با نگهبانان کار فیصله پیدا میکند. اما داشتن سلاح، امری جدی و خطرناک محسوب میشود، چرا که پای امنیت نگهبانان در میان است. زک روزها را در غار میگذراند، زندانی انفرادی در زیرزمین که برای تنبیه زندانیان از آن استفاده میشد. رویاهایش در مورد بخشش و آزادی به فنا رفت و در عوض به مدت محکومیتش افزوده شد. مقابلِ دفتر، با جانشین افسر نگهبان که لباس فرم به تن داشت ملاقات کردم و بعد همراه یک نگهبان با رعایت موارد فوق امنیتی، به سمت ساختمانی دورتر از زندان اصلی راهنمایی شدم. نگهبان با تکان دادن سر و ابرو اشاره کرد و درها باز شدند. زنجیرها نیز گشوده شدند و از پلههای سیمانی پایین رفتم. وارد محوطهای خفه و بدون پنجره شدم. زک روی صندلیای فلزی با پاهایی زنجیر شده به زمین منتظرم بود. دستانش باز بود و هیچ مانعی بینمان نبود. از دیدن من شوکه شده بود و با هم دست دادیم. وقتی نگهبان ما را تنها گذاشت و در را بست، زک پرسید: تو اینجا چه کار میکنی؟ اومدم تو رو ببینم، دلم برات تنگ شده بود. برای این که جوابی برایم پیدا کند، غرغری کرد و چیزی به ذهنش نرسید. کسانی که به زندان انفرادی منتقل میشوند، اجازهی ملاقاتی ندارند. بسته سیگاری را از جیبم بیرون آوردم و پرسیدم: میخوای یه سیگار بکشی؟ معلومه که آره. ناگهان دوباره معتاد به نظر میرسید. سیگاری به او دادم و متوجه دستان لرزانش شدم. با کبریت آن را برایش روشن کردم. چشمانش را بست و با تمام قوا، پُک عمیقی به آن زد. طوری که گویی قصد داشت تمام سیگار را در یک پُک درون ریههایش بفرستد. دود آن را به سقف فرستاد و بعد پُک دوم و بعد سوم. بعد از خاکستر سیگار را روی زمین تکان داد و لبخند زد. پاست، چطوری اومدی اینجا؟ توی این سوراخ کسی ملاقاتی نداره. میدونم. توی لیتلراک یه آشنا دارم. سیگار را تا فیلترش کشید و با انگشت شست آن را به دیوار فشار داد و پرسید: یکی دیگه هم میدی؟ سیگار دیگری برایش روشن کردم. رنگپریده و لاغر بود، حتی لاغرتر از دفعهی قبل که او را دیده بودم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir