کتاب سیاه اثر اورهان پاموک، رمان پیچیده و نمادینی است که با نگاهی عمیق به هویت، حافظه و معنای زندگی میپردازد. پاموک در این کتاب فضای رازآلود و تاریکی را در شهر استانبول به تصویر میکشد و خواننده را در جستجویی پیچیده همراه شخصیت اصلی میبرد.
داستان درباره وکیلی به نام گالیپ است که همسرش رؤیا بهطور ناگهانی ناپدید میشود. گالیپ در جستجوی او به سراغ داستانها و نوشتههای جلال، روزنامهنگار و نویسندهای میرود که در کنار زندگی رؤیا نیز نقش پررنگی داشته است. این جستجو او را به دنیای پیچیدهای از هویت، تاریخ و خاطرات فراموششده میبرد و گالیپ در طی آن به شناخت عمیقتری از خود و فرهنگش دست پیدا میکند.
این کتاب برای دوستداران ادبیات داستانی و فلسفی و علاقهمندان به موضوعات هویتی و فرهنگ شرقی مناسب است. همچنین کسانی که از آثار ادبیات ترکیه و نوشتار اورهان پاموک لذت میبرند، میتوانند از این کتاب بهرهمند شوند.
پدربزرگ و مادربزرگ حافظهی خوبی نداشتند و از اینکه از هر بار تکرار یک خاطره یا حتی قصهای تکراری به اندازهی دفعهی اولش لذت میبردند غالب واقعاً به آنها حسودی میکرد. مثلاً پدربزرگ آن خواب دوران بچگیاش را که بارش یک باران سیلآسا که قطراتش به درشتی یک مشت بودند و رنگش لاجوردی باعث شده بود موی سروصورتش تا پاشنهی پاش برسند همیشه با آبوتابی تعریف میکرد که انگار نه انگار صدها بار برای همهی اعضای خانواده، تکتک، تعریف کرده است. یک نکتهی جالب توجه دیگر در بحثهای پدربزرگ و مادربزرگ برای غالب این بود که مدام از این شاخه به آن شاخه میپریدند و قصه قصهِ از هر دری سخنی بود و اصلاً مثل پدر و مادر دنبال این نبودند که در کوتاهترین زمان ممکن بحث را به سرانجامی برسانند و قانونی اصلی چیزی را ثابت کنند. مثلاً هر وقت که پدربزرگ آن خواب دوران بچگیاش را تعریف میکرد مادربزرگ میگفت: «آره، موهات حسابی بلند شده. یادم باشه فردا سلمونیه رو خبر کنم.» و پدربزرگ که میگفت: «پیرمرد خرفت حسابی پررو شده، میگه خونهتون خیلی دوره.» و مادربزرگ که میگفت: «باید یه جای دیگه و به یه شکل دیگه میساختیم این خونه رو، هیچ اومد نداشت برامون.» سالها بعد که همهی واحدهای آپارتمان که پدربزرگ همیشه شهر دل خطابش میکرد فروش رفت و غالباینها برای همیشه آن را ترک کردند هربار که غالب از جلو درِ دکان علاءالدین نیمچهنگاهی به آن میانداخت و میدید که بیشتر واحدهاش دیگر مسکونی نیستند و مثل بیشتر آپارتمانهای کناریاش دفتر بیمههای درمانی و تولیدی لباس بچگانه و حتی مطب قابلههایی که غیرقانونی کورتاژ میکردند در تمام طبقات پر شدهاند و گند زدهاند به نمای آپارتمان با آن تابلوهای لامپ نئونشان، تازه میفهمید چرا مادربزرگ آن روزها مدام میگفت: «هیچ اومد نداشت برامون.» اما غالب حرف پدربزرگ را که میگفت: «پیرمرد خرفت حسابی پررو شده» همان روزها هم خوب میفهمید، برای اینکه هر وقت آن سلمانی با یک خندهی ابلهانه میگفت: «پس بالاخره برگشت؟» خشم و نفرت را روی جایجای چهرهی پدربزرگ به وضوح تشخیص میداد. این آنی که بالاخره برگشته بود عموملیح، پسرِ بزرگ پدربزرگ، بود که بعد از ترک زن و بچهی اولش و یک سفر دور و دراز به اروپا، اول به افریقا بعد به ازمیر بعدش به استانبول و بالاخره هم به شهر دل، آپارتمان غالب اینها، برگشته بود با یک دختربچه به اسم رویا.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir