کتاب کوکوم یک رمان معاصر است که به بررسی موضوعات هویتی، فرهنگی و اجتماعی میپردازد. این کتاب داستانی عمیق و عاطفی را روایت میکند که مخاطب را به تفکر درباره روابط انسانی و چالشهای زندگی دعوت میکند.
داستان حول محور زندگی شخصیت اصلی، کوکوم، که یک زن جوان است، میچرخد. کوکوم در مسیری پر از چالش و جستجوی هویت خود، با مسائل مختلفی از جمله فشارهای اجتماعی، انتظارات خانوادگی و چالشهای عاطفی روبرو میشود. این رمان با توصیف دقیق احساسات و روابط انسانی، تلاشهای کوکوم برای درک بهتر خود و دنیای اطرافش را به تصویر میکشد. داستان با فضایی از عمق و تفکر، به مسائل اجتماعی و فرهنگی جامعهای که شخصیتها در آن زندگی میکنند، میپردازد.
این کتاب برای خوانندگانی که به ادبیات معاصر و داستانهای عمیق شخصیتمحور علاقهمندند، مناسب است. افرادی که به بررسی مسائل هویتی، فرهنگی و اجتماعی و نیز تنوع تجربیات انسانی علاقهمندند، از خواندن این رمان لذت خواهند برد. کوکوم* نهتنها داستانی سرگرمکننده است، بلکه فرصتی برای تأمل در باره مسائل پیچیده انسانی و اجتماعی فراهم میآورد.
«هر ضربهٔ پارو بر سطح آب، من را از یک زندگی دور و به ژرفای زندگی دیگری فرومیبُرد. من که بیشتر اهل حرف زدن بودم، رفتهرفته یاد میگرفتم به این دنیای جدید و کهن، بیشتر گوش دهم و به آن عادت کنم.رودخانهٔ پریبنکا تقریباً در یک مسیر مستقیم، بهسمت شمال امتداد پیدا میکرد. برگهای قرمز و زرد انگار به پسزمینهٔ سبز محیطشان، لکههای رنگی میپاشیدند. با کم شدن دما، آب به رنگ آبی تیره درمیآمد.زمانی که توما متوجه خستگی من شد، یکیدو روز توقف کردیم. من یاد گرفتم که چطور برای صید ماهی تور بیندازم، قایق را بدون آسیب به خودم حمل کنم و بیسر و صدا راه بروم. قدمبهقدم جسم و به همان اندازه، ذهنم با جریان روزمرهٔ زندگی کوچنشینی سازگار شد. با گذشت روزها زمان مفهوم خود را از دست میداد؛ اما هر روز صبح، طراوت دلچسب هوا به ما یادآوری میکرد که به هدفمان نزدیک میشویم.قبل از اینکه گذرگاههای دانژرس را ببینیم، صدایشان را میشنیدیم. پژواک فریادشان که از دل زمین بیرون میآمد، در کوهها طنینانداز میشد و جنگل را فرامیگرفت. هیاهو روزبهروز شدیدتر میشد و حتی در چند متری آبشار، انگار رطوبت هوا گیاهان را مرطوب میکرد.کمکم در میان باران ریز و هوای نمناک، آن جانور ظاهر شد. اژدهای خشمگین غرشکنان از روی صخرهها میپرید و گردابی وحشتناک پشتسرش بر جا میگذاشت.دریاچهای با سر و صدایی مهیب که خون را در رگها منجمد میکرد، درون خلأ پرتاب میشد.«قشنگه نه؟»توما مجبور بود فریاد بزند.«من... من نمیدونم. بیشتر ترسناکه.»«باید از قدرت رودخونه بترسیم و به اون احترام بذاریم.»ترس میتواند بازدارنده و در عین حال ترغیبکننده باشد. این هم یکی از آن چیزهایی بود که باید یاد میگرفتم.توما کایاک را بهسمت ساحل هدایت کرد و با اشاره به سرپناه چوبی کوچکی گفت: «امشب اون بالا میخوابیم و فردا وارد جنگل میشیم.»در صدایش شور و هیجان موج میزد. به قلمروی سیمئونها رسیده بودیم.آخرین شب خلوت ما بود و سپیدهدم به بقیهٔ اعضای خانواده میپیوستیم. با اینکه خسته و مضطرب بودم، سر و صدای آبشار خواب را برایم دشوار کرده بود.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir