یادداشتهای زیرزمینی یکی از آثار فلسفی و روانشناختی برجسته این نویسنده روسی است که به بررسی پیچیدگیهای درونی و خودآگاهی انسان میپردازد. این کتاب در قالب یک مونولوگ فلسفی از زبان فردی منزوی و سرخورده به نام «مرد زیرزمینی» نوشته شده است و موضوعاتی چون اراده آزاد، معنای زندگی، و سرشت انسان را مورد بررسی قرار میدهد.
داستان با شخصیت مردی آغاز میشود که خود را فردی «زیرزمینی» و جدا از جامعه معرفی میکند. او که به شدت به جامعه و ارزشهای آن بدبین است، دیدگاههای تلخی نسبت به انسانیت و دنیای اطرافش دارد و احساسات خود را در قالب یادداشتها بیان میکند. کتاب به دو بخش اصلی تقسیم میشود: بخش اول با عنوان «زیر زمین» به نظریات فلسفی و دیدگاههای شخصیت اصلی در مورد زندگی و انسان میپردازد، در حالی که بخش دوم، روایتی از تعاملات او با دیگران و تلاشهای ناکامش برای برقراری ارتباط است.
این کتاب برای خوانندگانی که به فلسفه، روانشناسی و تحلیلهای عمیق شخصیت علاقه دارند، مناسب است. افرادی که به آثار ادبیات روسی و نوشتههای داستایوفسکی جذب میشوند نیز از مطالعه این اثر بهره خواهند برد.
«من مردی مریضم… مردی بدجنسم. مردی نچسب. به گمانم کبدم درد میکند. بااینحال چیزی از بیماریام نمیدانم، و یقین ندارم دردم از چیست. تحت هیچ مداوایی نیستم، هرگز نبودهام، هر چند برای علم پزشکی و پزشکان احترام قایلم. اضافه بر اینها، بینهایت خرافاتی هم هستم؛ خب، دستکم اینقدری که به پزشکی احترام بگذارم (به اندازهای درس خواندهام که خرافاتی نباشم، اما هستم). نه آقا، تن به درمان ندادنم از بدجنسی است. البته حالا، حتم دارم شما آنقدر مرحمتی ندارید که این را بفهمید. اما من، آقا، من میفهمم. البته نخواهم توانست برایتان توضیح دهم که، در این مورد، چه کسی از بدجنسی من رنج خواهد برد؛ بهخوبی میدانم که بههیچروی با سرپیچی از درمان اطبا نمیتوانم رویشان را کم کنم. بهتر از هر کسی میدانم که به این ترتیب فقط به خودم آسیب میرسانم و نه هیچکس دیگر. اما باز هم اگر درمانی نمیپذیرم، از بدجنسی است. کبدم درد میکند؛ بسیار خوب، بگذار دردش از این هم بدتر شود! مدت مدیدی است که اینطور زندگی میکنم ــ حدود بیست سال. حالا چهلسالهام. سابق بر این کارمند دولت بودم؛ حالا دیگر نیستم. صاحبمنصبِ بدجنسی بودم. بیادب بودم و از بیادبی لذت میبردم. رشوه که قبول نمیکردم پس، به جبران مافات، این کمترین پاداش را به خودم روا میدانستم. (شوخی بدی بود، اما خطش نخواهم زد. به این خیال آن را نوشتم که خیلی زیرکانه از آب درآید؛ اما حالا، خودم میبینم که فقط میل زنندهای به خودنمایی داشتهام ــ بهعمد خطش نخواهم زد!) وقتی اربابرجوع برای پیگیری شکایتشان سراغ میز من میآمدند، برایشان دندانقروچه میکردم و هنگامی که موفق میشدم کسی را دلخور کنم لذتی بیپایان میبردم. بهتقریبی همیشه در این کار موفق بودم. اغلب مردمانی کمرو بودند؛ میدانید دیگر، مردمانی که شکایتی دارند. اما میان ازخودراضیهایشان افسری هم بود که به طور خاص نمیتوانستم تحملش کنم. تن به تسلیم نمیداد و به شکلی زننده مدام صدای تلقتلقِ شمشیرش را درمیآورد. یک سال و نیم با او سر شمشیرش جنگ داشتم. آخرسر او بود که سپر انداخت و تلقتلق را تمام کرد. بااینحال، این مربوط به زمانی است که هنوز جوان بودم. اما آقایان، میدانید نکتهٔ اصلی بدجنسیِ من چه بود؟ تمام ماجرا از این قرار بود: بزرگترین زشتی درست در آگاهی شرمآور و لحظهبهلحظهٔ من نهفته بود، حتی لحظاتی که از خشم لبریز بودم. آگاهی از اینکه نهتنها بدجنس نیستم، بلکه عصبانی هم نیستم و فقط بیهوده گنجشکها را میترسانم و خودم را با آن دلخوش میکنم. وقتی کف به دهان آوردهام، عروسکی به دستم برسانید، استکانی چای با قدری شکر، شاید آرام بگیرم. حتی نرم و خوشقلب خواهم شد، هر چند در پی آن، بهحتم، به خودم دندانقروچه خواهم کرد و چند ماهی از شدت شرم بیخواب خواهم شد. این رسم من است.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir