کتاب بانو گوزن اثر مریم حسینیان، یک رمان ایرانی است که به بررسی موضوعات مختلف اجتماعی و انسانی میپردازد. داستان حول شخصیت اصلی، بانویی به نام "گوزن" میچرخد که زندگیاش تحت تأثیر تجربیات و چالشهای خاصی قرار دارد.
این رمان به طور عمده به زندگی و مبارزات شخصی "گوزن" میپردازد. او در جستجوی هویتی مستقل و فهم عمیقتری از خود، با مشکلات اجتماعی، فرهنگی و خانوادگی مواجه میشود. نویسنده با نثر دلنشین و توصیفهای زیبا، احساسات و افکار شخصیتها را به تصویر میکشد و خواننده را به دنیای درونی آنها نزدیک میکند.
این داستان شامل لحظات شیرین و تلخ است که زندگی روزمره، دوستیها، عشق و از دست دادنها را به تصویر میکشد. نویسنده تلاش میکند تا چالشهای جامعه مدرن را از زاویه دید شخصیتهایش بررسی کند و به خواننده این امکان را بدهد که با آنها همدلی کند.
این کتاب به ویژه برای خوانندگانی که به ادبیات داستانی معاصر و موضوعات اجتماعی علاقه دارند، جذاب است. این کتاب برای جوانان و بزرگسالان مناسب است و میتواند به عنوان منبعی برای تفکر و تأمل در مورد مسائلی مانند هویت، عشق و زندگی اجتماعی عمل کند. مریم حسینیان با نوشتن این رمان، به گسترش گفتوگوهای فرهنگی و اجتماعی در جامعه کمک میکند و صدای شخصیتهای مختلف را به گوش میرساند.
داشتم از خنده منفجر میشدم. تمام این حرفها را همراه با ریز کردن پوست خیار میزد. گفتم: صبر کن امیرعلی… دقیقاً چی میخوای بگی؟ نصف خیار سر چنگال زد و گذاشت توی دستم و گفت: دارم به احمقانهترین شکل ممکن ازت خواستگاری میکنم، اصلاً هم خوشم نمیآد جواب منفی بدی. بعد خندیدیم… خیلی خندیدیم… همان موقع مامانِ سارا آمد و بلندمان کرد که برویم شام سرد نشود. مرا به حرف گرفت و همکار فرشاد هم آمد دست گذاشت روی شانهی امیرعلی و او را با خودش برد. من همان شب موقع برگشتن، بدون مشورت با مادر و برادرهایم، جواب مثبت دادم به امیرعلی، غافل از اینکه دو هفته بعد از خواستگاریِ امیرعلی، مادرم وقتی دارد سفارش سبزی برای مشتریهایش را آماده میکند، همان جا وسط زیرزمین سکته میکند و جا به جا میمیرد.اولین مواجههی امیرعلی با خانوادهی من موقع خاکسپاریِ مادرم بود، وقتی من و غلامرضا و عباس داشتیم ضجه میزدیم و خاله و عمههایم گلاب میپاشیدند روی صورتم و توی زیرزمینِ مادرم و طبقهی بالا، همان خانهی دربوداغانِ برادرم مراسم ختم را برگزار کردیم و امیرعلی روز سوم برگشت و در اولین برخوردمان پرسید که کبوترهای روی پشتبام مال غلامرضا بود؟ و من خدا را شکر کردم که حالیش نشد فینفینهای غلامرضا و آبپرتقال خوردنهای حرفهایاش ربطی به اندوه و افتادنِ فشارش ندارد.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir