روزی که دیر نمیشد نوشته حسین فتاحی نویسنده در ابتدای کتاب گریزی به مفهوم ادبیات می زند و آن را زبان برتر هر ملتی می داند. بشر در عمر دراز خود به این نتیجه رسیده است که برای انتقال تجربه ها، زیبایی ها، آرمان ها، و خواست های فرارویش، از زبان برترش استفاده کند، زیرا زبان برتر و آنچه با این زبان عرضه می شود، به فطرت انسان ها نزدیک تر است و بیشتر بر آن ها اثر می گذارد. دلیل این تأثیر مضاعف کاملاً روشن است: چون هنر حقیقتی است بسیار بزرگ و بسیار ارزشمند که خداوند در ذات و فطرت انسان ها نهاده است. طبیعی است که آنچه از مجرای این حقیقت بزرگ عرضه شود، بهتر بر فطرت انسان ها می نشیند. اما همه می دانند که رسیدن به این زبان برتر و رسیدن به این بیان هنرمندانه کار ساده و راحتی نیست و تجربه می خواهد. فوت و فنی دارد که باید آموخت و تجربه کرد. نوشت و باز نوشت و اصلاح کرد و نوشت و نوشت، تا به آن چیزی که در ذهن بوده رسید و نزدیک شد. نوشته های پیش روی شما در این کتاب، سیاه مشق هایی است از جمعی دوستان جوان هنرمند که شیفتۀ رسیدن به این زبان برتر بودند؛ به کلاس های آموزشی قصه نویسی حوزۀ هنری آمدند، تجربه اندوختند و تجربه هایشان را به کار انداختند، نوشتند، اصلاح کردند، دوباره نوشتند و بارها و بارها... تا چه در نظر آید. در بخشی از این اثر می خوانیم : یاد قلاب کمر بند پدرم افتادم که چطور بر کتف و کمرم فرود می آمد و صدای مادرم که سپر بلای من شده بود و التماس می کرد: «غلط کرده رفته... دیگه نمی ره... تو رو خدا نزن... به جاش من رو بزن!» اما او مرا می کشاند و می زد. بدون اینکه در پشت رگ های متورم چشمان دریده شده اش اثری از مهر پدری ...