در جبهه غرب خبری نیست اثر اریش ماریا رمارک، یکی از مشهورترین و تأثیرگذارترین رمانهای ضد جنگ است که برای اولین بار در سال 1928 منتشر شد. این کتاب از نگاه یک سرباز جوان آلمانی به نام پاول بویمر، زندگی و واقعیتهای جنگ جهانی اول را به تصویر میکشد. رمارک، خود که در جنگ جهانی اول شرکت کرده بود، با نگاهی انتقادی و از روی تجربه، فجایع و تأثیرات عمیق جنگ را بر نسل جوانان آلمان و تمام دنیا به تصویر میکشد.
داستان کتاب از دید اول شخص روایت میشود و خواننده را به زندگی پاول و دوستان همقطارش میبرد که پس از پایان تحصیل، با هیجان و امید به جبهه اعزام میشوند. آنها که به وسیله تبلیغات میهنپرستانه و استادان مدرسه به هیجان آمدهاند، تصوری رمانتیک و افتخارآمیز از جنگ دارند. اما بهزودی با وحشت، خشونت و بیرحمیهای بیپایان جنگ روبهرو میشوند. پاول و دوستانش در سنگرهای پر از گل و لای، زیر حملات و بمبارانهای دائمی قرار میگیرند و بهتدریج آرزوها و امیدهایشان از بین میرود.
رمان نشان میدهد که چگونه جنگ افراد را از انسانیت تهی میکند. سربازان مجبورند برای زنده ماندن به غرایز اولیه خود تکیه کنند و در این مسیر، بسیاری از آنان دچار فروپاشی روحی میشوند. پاول شاهد از دست دادن دوستان نزدیکش و مرگهای بیمعنی است و بهتدریج روحیه و معنای زندگیاش تحلیل میرود. رمارک با توصیفهای دقیق و دردآور خود، مخاطب را در سختیها و تلخیهای زندگی جنگی غرق میکند و از بیمعنی بودن جنگ سخن میگوید.
در جبهه غرب خبری نیست به افرادی که به دنبال آثاری با نگاهی عمیق و واقعگرایانه به جنگ و تأثیرات آن بر روان انسانها هستند، توصیه میشود. این کتاب نه تنها به عنوان یک اثر ضد جنگ، بلکه به عنوان یک اثر انسانشناختی و روانشناختی ارزشمند است و تجربه خواندن آن میتواند درک جدیدی از بیمعنایی و وحشت جنگ به مخاطب ارائه دهد. برای کسانی که میخواهند جنگ را از دیدگاه انسانی، و نه از دیدگاه قهرمانانه و افتخارآمیز معمول، ببینند، این کتاب انتخاب مناسبی است.
در جبهه غرب خبری نیست نه تنها یک اثر ادبی با ارزش است، بلکه اثری است که همچنان پس از گذشت دههها، زنده و ماندگار مانده و به یکی از کتابهای مرجع در زمینه جنگ جهانی اول و پیامدهای آن تبدیل شده است. بهویژه افرادی که علاقهمند به ادبیات کلاسیک، آثار ضد جنگ و مطالعه آثار ادبی برجسته جهان هستند، از خواندن این کتاب بیاندازه لذت خواهند برد.
مولر توضیح میدهد که زخم بدی در ناحیه ران دارد. تصمیم میگیریم که عصر به ملاقاتش برویم. کروپ نامهای بیرون میآورد: «کانتورک به همه سلام رسانده.» میخندیم. مولر سیگارش را پرت میکند و میگوید: «دلم میخواست اینجا بود.» کانتورک مدیر مدرسه ما بود. مردی ریزنقش و یکدنده با کتی بلند و خاکستری و چهرهای مانند موش خرمایی درست به قد و قواره گروهبان «هیملاشتوس». خیلی عجیب است که اغلب بدبختیهای این دنیا زیر سر این آدمهای کوتاه قد است. معمولا آنها فعالتر و سازشناپذیرتر از آدمهای بزرگ قامتاند. همیشه حواسم جمع بوده جزء گروهانهایی که فرماندهای کوتاه قد دارد نشوم. آدمهایی مقرراتی و خشک هستند. مدتی که در مدرسه بودیم کانتورک آنقدر به گوشمان خواند تا بالاخره همه شاگردان داوطلب شدند و خود را به فرماندهی منطقه معرفی کردند. چهره او را خوب به خاطر دارم. از پشت عینک به ما خیره میشد و با صدایی لرزان میپرسید: «شما خیال ندارید داوطلب شوید رفقا؟» اینجور آدمها همیشه از احساساتشان مایه میروند تا آدم را خر کنند. اما آن موقع متوجه این چیزها نبودیم. در میان ما یک نفر بود که تردید داشت و دلش نمیخواست به جبهه رود یوزف بِم. پسرکی چاق و صاف و ساده. اما جرأت مخالفت نداشت زیرا بقیه او را طرد میکردند. شاید بیشتر ما هم ته دلمان مثل او فکر میکردیم. اما هیچ کدام نتوانستیم عقیدهٔ واقعی خود را بروز دهیم زیرا در آن صورت حتی پدر و مادرهایمان هم ما را ترسو خطاب میکردند. هیچ کس درست نمیدانست برای چه به جنگ میرویم. آدمهای فقیر از ما عاقلتر بودند. آنها خوب میدانستند جنگ مایه بدبختی است. در حالی که آدمهای طبقه متوسط که باید بیشتر سرشان میشد، غرق در شور و هیجان جنگ شده بودند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir