قلب ضعیف و بوبوک نوشته فیودور داستایوفسکی شامل دو داستان کوتاه است که هر دو نمونهای از مهارت داستایوفسکی در تصویرسازی روانشناسی انسان و دروننگریهای پیچیدهی او هستند. این کتاب، با داستانهای کوتاه خود، نگاهی عمیق به زوایای تاریک ذهن و روح انسان میاندازد و از مضامین تنهایی، اضطراب و ترس سخن میگوید. داستایوفسکی در این داستانها با نگاهی دقیق به زندگی افراد فرودست و روانهای رنجدیده میپردازد و تحلیلهای روانشناسانهای ارائه میدهد که هنوز هم در جهان معاصر پرطرفدار و خواندنی است.
داستان قلب ضعیف، یکی از داستانهای معروف این مجموعه، دربارهی فردی به نام واسیلی است که در ادارهای مشغول به کار است و زندگی بسیار سادهای دارد. او به تازگی نامزد کرده است و احساس خوشبختی او به اوج میرسد. اما اضطراب، ترس از شکست، و ناتوانی در تطابق با شرایط زندگی جدید، کمکم بر ذهن واسیلی سایه میاندازد. او از درون احساس ضعف و شکنندگی میکند و در نهایت، دچار حالتی از فروپاشی عصبی میشود که شادی و خوشبختیاش را تحتالشعاع قرار میدهد. در قلب ضعیف، داستایوفسکی تصویری زنده و هولناک از زندگی و روان انسان در برابر فشارهای اجتماعی ارائه میدهد.
داستان بوبوک نیز روایتگر یک شب عجیب در گورستان است، جایی که راوی، که مردی بیهدف و سردرگم در زندگی است، در میان قبرها قدم میزند. ناگهان، صدای گفتوگوهای مردگان را میشنود و درمییابد که حتی پس از مرگ نیز افراد نمیتوانند از غرایز، عقدهها و ضعفهای خود رها شوند. این گفتوگوهای خیالی مردگان، نشاندهندهی نوعی پوچی و بیمعنایی زندگی است که داستایوفسکی آن را در قالب طنز و نقد فلسفی ارائه میدهد. مردگان در این داستان، به جای استراحت ابدی، همچنان درگیر غرور، خودخواهی و تضادهای شخصی خود هستند.
قلب ضعیف و بوبوک برای خوانندگانی که به ادبیات روسی و مخصوصاً آثار داستایوفسکی علاقه دارند، بسیار مناسب است. این کتاب به کسانی توصیه میشود که به مضامین روانشناسانه، فلسفی و اجتماعی علاقهمند هستند و از خواندن داستانهایی دربارهی پوچی زندگی، پیچیدگیهای روح انسان و تضادهای درونی لذت میبرند. همچنین افرادی که به آثار کوتاه و غنی با پیامهای عمیق تمایل دارند، از خواندن این کتاب بهره خواهند برد. قلب ضعیف و بوبوک با نگاه عمیق به ضعفها و ترسهای انسان، فرصتی را برای تأمل بر زندگی و طبیعت انسان فراهم میآورد و میتواند برای علاقهمندان به فلسفهی زندگی و روانشناسی جذاب باشد.
هدیهی لیزانکا یک کیفپول بود که رویش با منجوقهای طلایی طرحی زیبا دوخته بود. یک طرفش طرح یک گوزن در حال دویدن که بسیار طبیعی و واقعاً عالی شده بود و روی دیگر پرترهی یک ژنرال مشهور که آن هم الحق عین خود ژنرال درآمده بود. دیگر از خوشحالی واسیا بهتر است چیزی نگویم. در این میان در اتاق پذیرایی هم اوضاع بدک نبود.لیزانکا آمده بود نزدیک آرکادی ایوانوویچ، دستش را گرفته بود و انگار داشت از او تشکر میکرد. کمی گذشت تا آرکادی ایوانوویچ بالاخره بفهمد که لیزانکا دارد به خاطر واسیای عزیزتر از جانش از او تشکر میکند. لیزانکا دیگر از هیجان سر از پا نمیشناخت، چون شنیده بود آرکادی ایوانوویچ دوست حقیقی و رفیق شفیق نامزدش است و او را بسیار دوست دارد و مراقبش است؛ قدمبهقدم کنارش است، با توصیههای نجاتبخش خود او را از خطر میرهاند و لیزانکا هرگز نمیتواند آنطور که باید از آرکادی ایوانوویچ قدردانی کند که هیچ، اصلاً از فرط امتنان نمیداند چه باید بکند و در آخر امیدوار است آرکادی ایوانوویچ به او هم محبت داشته باشد، حتی شده نصف محبتش به واسیا را ارزانی او کند. بعد پرسوجو کرد تا ببیند واسیا هیچ مراقب سلامتیاش است یا نه و دربارهی شخصیت حساس و هیجانی او هشدارهایی داد. لیزانکا گفت واسیا چنان که باید آدمها را نمیشناسد و از زندگی واقعی بیخبر است.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir