کتاب سخت پوست نوشته ساناز اسدی، داستانی بلند است که به زندگی یک خانواده چهار نفره در شرایط اقتصادی دشوار میپردازد. در این اثر، اسدی با دقت و ظرافت به نمایش ابعاد مختلف شخصیتها و روابط درون خانواده میپردازد. داستان حول محور پدر خانواده، که تلاشهای متعددی برای تأمین درآمد انجام میدهد، میچرخد و به صورت موازی، تجربیات راوی، سینا، از گذشته و حال روایت میشود. این داستان با استفاده از فلشبکها و ترفندهای زمانشناسی پیچیده، به بررسی تحولات درونی شخصیتها و همچنین تغییرات در روابط آنها میپردازد.
داستان سخت پوست روایتگر زندگی خانوادهای است که به دلیل مشکلات مالی و بیکفایتی پدر در تأمین مخارج روزمره، در وضعیت دشواری قرار دارند. پدر که به هر شیوهای برای درآمدزایی دست میزند، در نهایت تصمیم میگیرد راهی ژاپن شود تا پس از چند سال کار، با دست پر به وطن بازگردد و مغازهای در شهرشان راهاندازی کند. در این شرایط، سینا، پسر کوچکتر خانواده، که راوی داستان است، همراه با برادر بزرگترش، امین، و مادرشان زندگی میکند.
در طول داستان، فلشبکها به گذشته و بازگشت پدر از ژاپن، با سوغاتیهایش، حال و هوای متفاوتی را به نمایش میگذارد. این بخشها بر شادی و امیدواری خانواده پس از بازگشت پدر تأکید دارند. اما در حال حاضر، پس از مرگ پدر، وضعیت خانواده تغییر کرده و پسر بزرگتر برای تأمین معاش خانواده به دستفروشی روی آورده است.
دریا بهعنوان یکی از عناصر مهم داستان در نظر گرفته شده و در برخی لحظات، بهویژه در بخشهایی از داستان که به گذشته بازمیگردیم، به عنوان نمادی از تغییرات درونی شخصیتها و احساسات آنان عمل میکند. شخصیتها، بهویژه سینا، در مواجهه با مشکلات اقتصادی و تغییرات خانواده، با مسائلی چون امید، ناامیدی، و تلاش برای بقا روبهرو هستند.
کتاب سخت پوست برای علاقهمندان به ادبیات معاصر ایران و داستانهای بلند مناسب است. خوانندگانی که به دنبال آثار با شخصیتهای پیچیده و درونمایههای اجتماعی هستند، میتوانند از این کتاب لذت ببرند. این اثر بهویژه برای کسانی که به بررسی مسائل اقتصادی و اجتماعی در قالب داستانهای خانوادگی علاقه دارند، جذاب خواهد بود. همچنین، کسانی که به ساختارهای پیچیده داستانی و استفاده از فلشبک و زمانهای موازی در روایت علاقه دارند، میتوانند این کتاب را بخوانند. سخت پوست همچنین برای علاقهمندان به درک دقیقتر روابط انسانی و احساسات درون شخصیتها در مواجهه با چالشهای زندگی مناسب است.
«پدرم روی «شوِ طنین» خط کشیده بود و یک گوشهٔ دیگرِ برچسبِ نوارِ ویاچاس با خودکار قرمز نوشته بود «کینشازا». کینشازا را دوخطه نوشته بود. یک دور نوشته بود، بدون نقطه. بعد دوباره یک کینشازای دیگر زیرش نوشته بود و سرِ سرکش و بالاوپایینِ «الف» ها و سروته «ز» ها را به هم وصل کرده بود و توی کینشازای دوخط را سیاه کرده بود. درست جایی که خواننده چشمهایش را میبست و با تهنفسش میخواند، یکهو تصویر قطع میشد و مسابقه شروع میشد. ما تمام هشت راند مسابقه را حفظ بودیم. تمام رقصِ پاها، تمام حملهها، تمام جاهایی را که دوربین قرار بود زوم کند روی صورتهای عرقکرده و مشتخوردهٔ محمدعلی و فورمن حفظ بودیم. راند اول که تمام میشد، محمدعلی چسبیده به گوشهٔ رینگ دست مشتشدهاش را توی هوا میچرخاند و جمعیت یکصدا فریاد میزد «علی… علی… علی…» ما تمام لحظههایی را که صدای جمعیت بلند میشد حفظ بودیم. تمام مشتهایی که گوشهٔ رینگ از فورمن خورده بود، تمام لحظههایی که دوتا دستش را گارد کرده بود جلوِ صورتش و دفاع میکرد.در تمام دنیا دو چیز بود که حال پدرم را خوب میکرد ــ هر وقت عصبانی بود، هر وقت خسته بود، هر وقت تصادف میکرد، بیکار میشد، توی شرطبندی میباخت، هر وقت با امین حرفش میشد، هر وقت پول نداشت و هر وقت پول داشت: دریا و مسابقهٔ کینشازا. یک نفر را پیدا کرده بود که تمام مسابقه را داشت و روی ویدیو برایش ضبط کرده بود. هربار، بازی را با همان هیجانِ دفعهٔ اول میدید. سر هر چرخیدن، سر هر جاخالیای که محمدعلی میداد، پدرم میترسید و نفس کشیدنش تند میشد. هربار میترسید توی چرخیدنِ آخر، محمدعلی بهموقع نرسد پشت فورمن. هربار فورمن تلوتلو میخورد، میترسید یکهو روی یک پایش بایستد و دوباره بزند بازی را خراب کند. اما کینشازا تنها چیزی بود که همیشه آخرش همانی میشد که پدرم میخواست.تازه تصادف کرده بود. جوری ماشین را زده بود که هر کس آهنپارهاش را میدید فقط میپرسید آدمهای توی ماشین زنده ماندند یا نه. توی ماشین تنها بود. چیزیش نشده بود. کمی سروصورتش زخم شده بود، پاهایش درد میکرد و مادرم میگفت شکم و پشت کمرش کبود شده، اما ماشین شبیه هر چیزی بود غیر از ماشین. تا چند روز همان جا کنار جاده مانده بود، بعد رفت تعمیرگاه، پنج شش ماه همان جا ماند و هیچوقت برنگشت. به بهانهٔ نبودن ماشین بود یا رفاقتش با آدمهای ویلا که شد کارگر تماموقت ویلا. امین میگفت کارگر تماموقت، وگرنه پدرم میگفت میرود ویلا یک سری بزند. میگفت «من نباشم کارشون لنگه.» هر دو توی خانه بودند و زورِ مادرم به هیچکدامشان نمیرسید. میخواست هر جور شده کنار هم نگهشان دارد: میفرستادشان توی حیاط خاک باغچه را عوض کنند، میفرستادشان روی سقفْ ایرانیت بالای اتاقخواب را درست کنند، وقت ناهار را یک جوری تنظیم میکرد که هر دو خانه باشند، اما زورش نمیرسید.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir