پرندگان میروند در پرو بمیرند مجموعهای از داستانهای کوتاه رومن گاری، نویسنده، فیلمنامهنویس و کارگردان برجسته فرانسوی است. این اثر در سال 1962 منتشر شد و مانند دیگر نوشتههای گاری، به ظرافتهای روانشناختی شخصیتها، تأثیر محیط بر انسان، و پیچیدگیهای روابط انسانی میپردازد. داستانهای این مجموعه ابتدا لحنی تلخ و بدبینانه دارند، اما در نهایت امید و روشنایی را جایگزین ناامیدی میکنند.
شخصیتهای داستانهای پرندگان میروند در پرو بمیرند معمولاً افرادی حساس و درونگرا هستند که تحت تأثیر شرایط محیطی، به انزوا و تفکر پناه میبرند. روایتهای گاری در این مجموعه، با لحنی شاعرانه و سرشار از ایماژهای خیالی، مرز میان واقعیت و رویا را کمرنگ میکنند. داستانها از نظر سبک و بیان، ساده اما عمیقاند و به بررسی احساسات انسانی، تنهایی، عشق و امید میپردازند.یکی از داستانهای مشهور این مجموعه، که نام کتاب نیز از آن گرفته شده، در سال 1968 توسط خود نویسنده به فیلمی سینمایی تبدیل شد. این فیلم، با همان فضای احساسی و درام کتاب، نشاندهنده توانایی گاری در انتقال مفاهیم پیچیده انسانی به مخاطبان است.
این کتاب برای علاقهمندان به ادبیات داستانی کوتاه، ادبیات فرانسه و آثار نویسندگانی که نگاه روانشناختی و فلسفی به زندگی دارند، مناسب است. اگر از خواندن داستانهایی که در ابتدا تلخ اما در نهایت امیدبخشاند لذت میبرید، پرندگان میروند در پرو بمیرند میتواند انتخاب خوبی برای شما باشد.
وقتی بالاخره تصمیم گرفتم دست از تمدن و ارزشهای قلابیاش بردارم و پناه ببرم به جزیرهای در اقیانوس آرام، روی یکی از این جزیرهنماهای مرجانی، در ساحلِ یک مردابِ آبی، در دورترین نقطهی ممکن از دنیایی پولکی که کاملاً سمتوسوی منافع مالی گرفته بود، دلایلم کسی را غافلگیر نکرد جز آنها که از تهِ دل خو گرفته بودند به این نوع زندگی.
تشنهی سادگی بودم. حس میکردم نیاز به فرار دارم از این فضای داغ و پُرحرارتِ مبارزه و جنگ برای منفعتی که نداشتنِ عذابوجدان دَرَش به صورتِ قانون درآمده و فراهم کردن اینگونه امکانات مادی که برای آرامش روح ضروری است، برای کسی مثل من با روحیهای هنری و تا حدودی حساس، روزبهروز سختتر میشود.درست است، من به همین بیقیدی احتیاج داشتم. همهی آنهایی که مرا میشناسند، خبر دارند از ارزشی که برای این خصوصیت اخلاقی قایلم. اولین یا شاید تنها چیزی که از دوستانم انتظار دارم، همین است. اصلاً یکی از آرزوهام این بود که حس کنم دوروبَرم پُر است از آدمهای ساده و مهربان، با دلی که از بیخوبُن ناتوان باشد از راه دادنِ هر نوع چرکی حسابوکتاب، کسانی که بتوانم هر چه دلم میخواهد ازشان تقاضا کنم و در عوض رفاقتِ خودم را بریزم پاشان، بدون ترس از روزی که دلایل و انگیزههای پیشپاافتادهی مالی روابطمان را تیرهوتار کنند.این شد که خودم را از شر یکسری کارها و تسویهحسابهای شخصی خلاص کردم و اول تابستان رسیدم تاهیتی.پاپیته بدجور زد توی ذوقم.شهر زیبایی است، اما تمدن همهجا مشت خودش را باز کرده، همهچیز در این شهر قیمت دارد، دستمزد دارد، کلفت و نوکر هم حقوقبگیرند و دوستِ آدم نیستند، همهشان منتظرند آخر برج شود و حقوقشان را بگذارند کف دستشان، اصطلاحِ «امرار معاش» طورِ غیرقابلِ تحملی اصرار دارد که ارزشمند است و پول، آنطور که گفتم، یکی از چیزهایی بود که تصمیم داشتم از دستش به دورترین نقطهی ممکن پناه ببرم.برای همین تصمیم گرفتم بروم تاراتورا، یکی از جزیرههای پرتِ مارکیز، که همینطور اتفاقی روی نقشه انتخابش کردم؛ جایی که کشتی نمایندهی تجاری پِرلیه دُسِآنی سالی سهبار توی ساحلش لنگر میاندازد.به محض اینکه پام به جزیره باز شد، حس کردم بالاخره رویاهام دارند به حقیقت میپیوندند.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir