کتاب پاتوقها اثر جومپا لاهیری، نویسنده برجسته بنگلادشی-آمریکایی، مجموعهای از مقالاتی است که او دربارهی زندگی در ایتالیا و تجربیاتش در این کشور نوشته است. این کتاب که در زبان ایتالیایی با نام In altre parole منتشر شده و سپس به انگلیسی ترجمه شده، نوعی خاطرات و تأملات شخصی از لاهیری است که تجربه زندگی در فضایی متفاوت و علاقهاش به زبان ایتالیایی را روایت میکند.
در این اثر، لاهیری به شکلی صمیمانه دربارهی جستجوی خود برای یافتن جایگاه و هویت در فرهنگی متفاوت سخن میگوید. او که بیشتر به خاطر داستانهایش درباره مهاجرت و هویت شناخته میشود، در پاتوقها به جای داستان، به ژانر غیرداستانی روی آورده و داستان زندگی خود و ارتباطش با زبان و فرهنگ ایتالیایی را بازگو میکند. این کتاب نمایانگر دلبستگی عمیق او به زبان ایتالیایی و تلاش برای یافتن نوعی تعلق و آرامش در زندگی است.کتاب پاتوقها از مجموعهای از مقالات و یادداشتهای لاهیری تشکیل شده است که به بررسی تجربیات او در مهاجرت به ایتالیا و یادگیری زبان ایتالیایی میپردازد. او با دقت و حساسیت، چالشهای فراگیری زبانی جدید، احساس غربت و همزمان احساس تعلق به یک فرهنگ تازه را بازگو میکند. لاهیری به فرآیند یادگیری زبان به عنوان راهی برای درک بهتر از خود و ارتباطش با جهان مینگرد و از طریق نوشتن در زبان ایتالیایی، راهی جدید برای بیان خود پیدا میکند.
پاتوقها برای علاقهمندان به ادبیات مهاجرت، موضوعات هویتی و فرهنگی و همچنین آنهایی که به تجربیات نویسندگان در سرزمینهای جدید علاقه دارند، جذاب خواهد بود. این کتاب همچنین میتواند برای کسانی که به زبان و ادبیات علاقهمندند و میخواهند ببینند چگونه یک نویسنده موفق با زبان و فرهنگی جدید ارتباط برقرار میکند، بسیار جالب باشد.
این اثر نشان میدهد که چگونه جومپا لاهیری از دنیای داستاننویسی فاصله میگیرد و وارد دنیای تجربیاتی شخصی میشود تا مخاطبانش را با دغدغههای جدید خود آشنا کند.
تنهایی پیشهام شده. از آنجا که انضباط خاصی میطلبد، میکوشم بر آن تسلط کامل پیدا کنم. درعینحال، و گرچه دستش برایم رو شده، همچنان آزارم میدهد و بر دوشم باری است. شاید اثرات مادرم باشد. همیشه از تنها بودن میترسید و حالا هم که پیر شده، از دست زندگی عذاب میکشد، آنقدر که وقتی زنگ میزنم حالواحوالش را بپرسم، فقط میگوید «خیلی تنهام.» میگوید دلش برای کارهای جالب و پُرهیجان لک زده، با اینکه دوستان زیادی دارد که همگی عاشقش هستند، و زندگی اجتماعیاش بسیار شلوغتر و سرزندهتر از مال من است. مثلاً آخرینبار که به دیدنش رفتم، تلفنش یکبند زنگ میخورد. ولی همیشه بدخلق است، و اصلاً سر درنمیآورم چرا. مانده زیر آوارِ گذر زمان.
بچه که بودم، حتی وقتی پدرم زنده بود، مادرم همیشه من را کنار خودش نگه میداشت، هیچوقت رضایت نمیداد از هم جدا شویم، حتی برای مدتی کوتاه. مواظبم بود و نمیگذاشت تنها بمانم انگار که تنهایی، کابوس باشد، یا مثلاً زنبور. به این شکل، ملغمهی ناجوری ماندیم تا وقتی که سرانجام پی زندگی خودم رفتم. آیا من سپر بین او و وحشتش بودم؟ کسی بودم که نمیگذاشت در آن ورطه بیفتد؟ آیا از بیمِ ترس او بود که من به این سبک زندگی کشانده شدم؟ سالهاست که هر دو تنهاییم و میدانم که ته دلش دوست دارد آن ملغمه را دوباره سرهم کند تا جفتمان از تنهایی درآییم. به نظرش با این کار مشکلات هر دوی ما حل میشود. ولی چون من کوتاه نمیآیم و زیر بار نمیروم که با او در یک شهر زندگی کنم، باعثوبانی تداوم رنج او هستم. اگر به مادرم بگویم خوشحالم از اینکه تنها زندگی میکنم، و مسئول حریم شخصی و وقت خودم هستم البته منهای سکوت همیشگی، و اینکه وقتِ خروج از خانه، همیشه چراغها و رادیو را روشن میگذارم گوشش بدهکار نیست و فقط نگاهم میکند. میگوید تنهایی یک کمبود است، نه چیزی بیشتر. بحث فایدهای ندارد، چون از لذتهای کوچکی که تنهایی به من میدهد بیخبر است.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir