کتاب «ماموریت مخفی» نوشته مجید ملامحمدی اثری است که به صورت رمان نوجوانانه نوشته شده و با هدف تشریح وضعیت تاریخی عصر حضرت رضا (ع) روایت میشود. این کتاب در قالب داستانی معمایی و جذاب برای مخاطبان نوجوان طراحی شده تا ضمن سرگرمی، به شناخت بهتر شرایط تاریخی و اجتماعی آن دوران کمک کند. این اثر به بررسی وقایع و فضای تاریخی مربوط به زمان امام رضا (ع) میپردازد و تلاش دارد با زبانی متناسب با روحیه نوجوانان، پیامهای تربیتی و معرفتی را منتقل کند. بنابراین، «ماموریت مخفی» کتابی مناسب برای نوجوانان و جوانانی است که علاقهمند به داستانهای تاریخی-معمایی با محتوای دینی و تربیتی هستند و میخواهند با فضای تاریخی عصر امام رضا (ع) بیشتر آشنا شوند.
کتاب «ماموریت مخفی» رمانی تاریخی است که به ماجرای سفر حضرت معصومه (س) از مدینه به مرو میپردازد و علت این سفر و دیدار با برادر بزرگوارش، حضرت امام رضا (ع)، را برای مخاطبان نوجوان و عموم مردم روایت میکند. در این داستان، مردی از سوی امیر مدینه مأمور جاسوسی از کاروان حضرت معصومه (س) میشود و در مسیر سفر با اتفاقات و چالشهای مختلفی مواجه میشود که سرآغاز تحولات درونی اوست. کتاب ضمن روایت سفر حضرت معصومه (س)، به مقاطعی از زندگی امام رضا (ع) نیز اشاره دارد و حکایتهایی جذاب و شیرین از زندگی آن حضرت را برای مخاطبان بیان میکند. بنابراین، موضوع اصلی کتاب «ماموریت مخفی» بررسی تاریخی و داستانی سفر حضرت معصومه (س) به مرو و وقایع مرتبط با آن است که با زبانی مناسب نوجوانان و جوانان روایت شده است. داستان کتاب «ماموریت مخفی» با مردد شدن جوان جاسوس درباره گزارش دادن یا ندادن اتفاقات تلخ رخ داده در مسیر سفر حضرت معصومه (س) به مدینه پایان مییابد. او در نهایت تصمیم میگیرد راهی شهر مرو شود و مأموریت خود را ادامه دهد، اما این پایان باز و تأملبرانگیز، نشاندهنده چالشهای درونی و پیچیدگیهای مأموریت اوست.
خواندن کتاب «ماموریت مخفی» به ویژه به نوجوانان و بزرگسالانی توصیه میشود که به داستانهای تاریخی با محوریت زندگی امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) علاقهمندند. این کتاب با نثری روان و جذاب، ترکیبی از داستان معمایی و روایت تاریخی است که فضایل اخلاقی و ویژگیهای معنوی اهل بیت (ع) را به زبانی مناسب نوجوانان بیان میکند. همچنین برای کسانی که میخواهند با ابعاد کمتر شناخته شده سفر حضرت معصومه (س) و زندگی امام رضا (ع) آشنا شوند و از طریق داستانی پرکشش، مفاهیم اخلاقی و معنوی را بیاموزند، این کتاب منبعی مفید و خواندنی است.
«او مرا خوب میشناخت و مثل یک آدم چیزفهم میدانست که میخواهم کمکش کنم. تیزی خنجر را به بیخ گردن مار کشیدم. مار دهان باز کرد، شُل شد و خودش را از دور پای سیاه باز کرد. بعد روی زمین خزید و لابهلای بوتهٔ خار بزرگی گم شد. بدون توجه به او، دست به پای سیاه کشیدم و دیدم دارد ورم میکند. فوراً نوک خنجر را به نقطهای که گزیده شده بود کشیدم. خون با سرعت بیرون زد. سیاه درد میکشید، اما تحمل کرد. با گوشهٔ دستارم خون را از جای بریدگی بیرون کشیدم. خون زیادی بیرون زد. برای اینکه اسب بیچاره از حال نرود، دستار را محکم به دور بریدگی بستم، به خیال اینکه زهر مار را بیرون کشیدهام. در چشم و چهرهٔ سیاه، ردی از درد و بیرمقی بود. فکر کردم باید هرطور شده مرکب سواریام را به کورهدهاتی برسانم. روی سیاه پریدم و در حالی که چشم میچرخاندم، به این فکر کردم که اگر به خط مستقیم بروم، در همان نزدیکیها به کورهدهاتی خواهم رسید. آفتاب از لابهلای ابرهای مهاجم، کمرمق میتابید و هوا سرد شده بود. سیاه لنگلنگان بهراه افتاد، درست بهسوی مسیری که من او را هدایت میکردم. حالا بعد از دقایقی راه رفتن، بدنش شل شده بود، بیاختیار میلرزید و اگر زودتر خود را از پشت او پایین نینداخته بودم، حتماً زمینم میزد. دوباره صدایش زدم: «سیاه! آهای، سیاهِ من! دوست همدل و همزبانم! چرا جوابم را نمیدهی؟!» جوابی نداد. نمیخواستم باور کنم که مُردهاست، اما آن مار سبز قطور حتماً زهرِ کاریاش را در جسم و جان سیاه ریخته بود و تلاش من برای زنده ماندن اسب بیچارهام، نتیجهای نداشت. دهانهٔ فلزی اسب را بهدست گرفتم و تکان دادم و چند بار به دو طرف صورتش سیلی سختی نواختم. حالا پلکهای درشتش هم که پایین افتاده بود بالا نمیرفت. سری کج کردم و به مسیری که باید میرفتم، خیره شدم. هوا حسابی سرد شده بود. شکرِ خدا بالاپوش پشمی و گرمی به تن داشتم. آسمان غرق در ابرهایی بود که شانهبهشانهٔ هم میدادند تا آسمان را کیپتاکیپ بپوشانند.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir