کتاب قسم به این زندگی نوشته رنه کارلینو، داستانی احساسی و پر از تضادهای درونی است که به کاوش در زندگی و ارتباطات انسانی میپردازد. این رمان حول محور دو شخصیت اصلی میچرخد که هرکدام با چالشهای خاص خود در زندگی دست و پنجه نرم میکنند. داستان این کتاب به تدریج از سطح یک روایت ساده عاشقانه فراتر میرود و به موضوعات عمیقتری همچون جستجو برای خودشناسی، تعهدات انسانی و پذیرفتن تغییرات زندگی میپردازد. رنه کارلینو با قلمی گیرا و صمیمی، شخصیتها را به شکلی ملموس و قابل درک به تصویر میکشد و خواننده را به دنیای درونی آنها وارد میکند.
داستان قسم به این زندگی به زندگی دو شخصیت اصلی به نامهای کایلی و جاش میپردازد. کایلی، زن جوانی است که پس از یک حادثه تراژیک در گذشته، احساس از دست دادن و درماندگی را تجربه میکند. او در پی یافتن راهی برای کنار آمدن با این تجربیات تلخ، به جاش، مردی که در ابتدا به نظر یک غریبه است، برخورد میکند. جاش نیز با مشکلات و گذشتهای پر از دشواریها دست به گریبان است و هر دو در مواجهه با یکدیگر به تدریج روابطی پیچیده و عمیق ایجاد میکنند.
رابطه کایلی و جاش، نه تنها در سطح یک داستان عاشقانه، بلکه در سطحی عمیقتر، به عنوان فرآیندی از شفا یافتن و رشد درونی برای هر دو شخصیت به تصویر کشیده میشود. آنها در کنار هم نه تنها به دنبال درمان زخمهای گذشته خود هستند، بلکه به تدریج یاد میگیرند که چگونه میتوانند یکدیگر را به طور واقعی درک کنند و در عین حال با چالشهای پیشرو روبهرو شوند.
کتاب قسم به این زندگی برای کسانی که به داستانهای عاشقانه عمیق و پیچیده علاقه دارند، مناسب است. افرادی که میخواهند داستانی بخوانند که به طور همزمان هم به روابط انسانی و هم به فرآیندهای درونی فردی میپردازد، از این کتاب لذت خواهند برد.
این کتاب به خصوص برای کسانی که با مشکلات عاطفی و شخصی مواجه هستند، میتواند یک منبع انگیزه و الهام بخش باشد. اگر به دنبال کتابی هستید که به شما یادآوری کند که حتی در سختترین شرایط نیز امکان تغییر و رشد وجود دارد، قسم به این زندگی را از دست ندهید.
من وادار شده بودم با کلرها زندگی کنم، به نوعی خانهی رباتهای مطیع بود، دانیال و برندون، دوقلوهای عزیز و به امان خدا رها شدهی چشم آهویی و توماس اوتیسمی با تکههای نان تستش، و سوفیا، سوفیای شیرین. بعد هم که من آمدم، امرسون، دختر جدید نیوکلایتون با کولهپشتی و پولیور بنفش نو، چشمان کبود و بخیهی روی لب تا به چشمها بیاید.حتی نمیخواستم سعی کنم دوست جدیدی در مدرسهی نیوکلایتون پیدا کنم. نمیدانستم چند وقت قرار است با خانوادهی کلر بمانم؛ وقتی به اینجا میآمدیم پائولا به من گفت دنبال خانوادهای میگردند که احتمالا من را بپذیرند. وقتی میدیدم مادر خودم رهایم کرده، این موضوع به نظرم خندهدار میآمد.بچههای دبیرستان با سرعت از کنارم میگذشتند و من بالای پلههای ورودی ایستادم و فکر کردم من کیام؟ بالاخره میفهمم؟ این زندگی سگی و مامان بابای آشغالم، تعریف میکنه که من کیام؟ اصلا روزی میآد که حس طبیعی بودن داشته باشم؟ خدا را شکر، درسهایم در نیبل جلوتر بودند، برای همین چیزی که در اولین روزم در نیوکلایتون شنیدم، بیشتر مرور بود. روزم در تیرگی و ابهام گذشت.بعد از مدرسه، کاری که گفتند را انجام دادم و به کتابخانه رفتم و منتظر سوفیا شدم. تا من را دید، به سمتم دوید، کولهپشتی سنگینش هم روی دوشش چپ و راست میرفت. پنج متری من که رسید بلند گفت: «یالا بگو! دربارهاش بگو!»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir