کتاب سمفونی ماهیهای شیشهای و هشت داستان دیگر نوشته محمدمهدی رسولی، مجموعهای از 9 داستان کوتاه با موضوع دفاع مقدس است که توسط انتشارات نیستان به چاپ رسیده است. این اثر با روایتهایی واقعگرایانه و پر از حس، به جنبههای انسانی جنگ میپردازد و تلاش میکند از زاویهای تازه و ملموس، حماسههای آن دوران را به تصویر بکشد. داستانها روایتگر لحظاتی هستند که میان انسانیت، عشق، و رنج جنگ در نوساناند و خواننده را به سفری احساسی و تفکربرانگیز میبرند.
محمدمهدی رسولی در این کتاب از تجربه و هنر داستاننویسی خود برای خلق داستانهایی با مضامین عمیق و تاثیرگذار بهره برده است. داستانهای این مجموعه عمدتاً از دید دانای کل روایت میشوند، اما در چند مورد نیز روایت اولشخص حضور دارد که همچنان به کمک دانای کل گسترش پیدا میکند. این شیوه باعث میشود خواننده بتواند از زوایای مختلف به اتفاقات داستان نگاه کند و تصویری جامعتر از ماجراها به دست آورد.
عناوین داستانها عبارتاند از:
آنچه قاصد گفت
اتصال
در حضور تو
دیر آمدی طاهر
مصائب دیدن
هوای سنگین
آخرین خبر و آهوی مختصر
قبل از باران
داستانها با تمرکز بر احساسات و عواطف انسانی، در عین وفاداری به واقعیت، به مفاهیمی مانند عشق، ایثار، و دشواریهای ناشی از جنگ میپردازند. مثلاً در داستان دیر آمدی طاهر، ماجرای اصلی در ظاهر به جنگ مربوط نیست، اما حضور سربازی که از مرخصی به جبهه بازمیگردد، تأثیر جنگ را بر زندگی افراد به تصویر میکشد. همچنین در آخرین خبر و آهوی مختصر، تصویری از رزمندگان در یک روزنامه به جنگ پیوند خورده است. سایر داستانها مستقیماً با فضای جنگ در ارتباطاند و خواننده را به دل ماجراهای جبهه میبرند.
رسولی با مهارت، از زبانی ساده و در عین حال تأثیرگذار استفاده کرده است تا حس و حال موقعیتها را به بهترین شکل منتقل کند. او با ذهنی قصهگو توانسته خواننده را تا پایان هر داستان همراه نگه دارد و با ایجاد تعلیق، ارتباطی عاطفی و حسی با او برقرار کند.
کتاب سمفونی ماهیهای شیشهای و هشت داستان دیگر برای علاقهمندان به ادبیات دفاع مقدس و کسانی که به دنبال درک جنبههای انسانی و کمتر دیدهشده جنگ هستند، مناسب است. این اثر میتواند برای مخاطبان عادی و حتی پژوهشگران حوزه داستاننویسی دفاع مقدس، تجربهای ارزشمند و تأملبرانگیز باشد. اگر دوست دارید داستانهایی بخوانید که فراتر از کلیشههای معمول جنگ، به احساسات و زندگی انسانها در این دوران بپردازد، این کتاب پیشنهاد خوبی است.
«نرفتی مادر؟»سرم را تکان میدهم که یعنی نه. مادر فتیلۀ سماور را بالا میدهد:«خب بالاخره باید بهشون بگی یا نه! آخرش که میفهمن، اگه میذاشتی خودم میرفتم به زینت خانم ...»بقیۀ حرفش را میخورد، حتماً یادش آمده ...همین دیروز صبح که گفته بودم برود به زینت خانم خبر بدهد، گفته بود:«ببین مادر جون، تو ... تو بهتر ... یعنی ...»و سکوت کرده بود.مادرم از سالها پیش با زینت خانم آشناست، آنهم بهخاطر رفتوآمد من و اصغر، یعنی از همان سالی که من و اصغر مدرسه و کلاسمان یکی شده بود. فکر کرده بودم شاید مادرم با یک زبانی به زینت خانم میگفت اصغرش ...«بخور مادر جون، سرد شد.»چای را سر میکشم، گرمای مطبوعی زیر پوستم میخزد. مادر دوباره استکانم را پر میکند:«مگه نباید پنجشنبه برگردی؟ یکی دو روز بیشتر نمونده، بالاخره کی میخوای بگی؟ ... الهی بمیرم برا زینت خانم، خدا صبرش بده.»قطرات درشت اشک میدود تو شیارهای صورتش. میگویم:«باز شروع کردی؟»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir