کتاب رقص بسمل، نوشته محمدمهدی رسولی داستانی تأثیرگذار در ژانر دفاع مقدس است. این اثر، با محوریت زندگی رزمندهای به نام ابراهیم، تلاش میکند شکاف نسلی میان رزمندگان دوران جنگ و نسلهای پس از آن را روایت کند. رقص بسمل فراتر از یک روایت جنگی، سفری عمیق به بازتابهای روانی، اجتماعی و باورهای نسلی است که جنگ را تجربه کردهاند و چالشهای بازگشت به جامعهای دگرگون شده را پیش روی خود دارند.
ابراهیم، شخصیت اصلی داستان، پس از سالها اسارت به ایران بازمیگردد. اما بهدلیل تفاوتهای عمیق میان باورهای خودش و عقاید خانوادهاش، از آنها فاصله میگیرد و با یک سفر معنوی به عتبات عالیات، وارد مرحلهای تازه در زندگی میشود. در این سفر، با شکنجهگر عراقی خود، خلف بعیم، روبهرو میشود. این برخورد، زندگی ابراهیم را وارد مسیری جدید و غیرمنتظره میکند و او را با مفاهیمی همچون بخشش، رنج و معنای حقیقی زندگی مواجه میسازد.
کتاب در ده فصل نوشته شده است که هرکدام نامهایی آهنگین دارند: «دل دل»، «تاب تاب»، «زار زار»، «ذق ذق»، «بال بال»، «هق هق»، «پَر پَر»، «دف دف»، «لای لای» و «زم زم». این نامگذاریهای خلاقانه، نشاندهنده ریتم درونی داستان و بازتابی از تجربههای روحی و عاطفی ابراهیم هستند.
رمان با زبان روایی جذاب و لحنی شاعرانه، جزئیات زندگی ابراهیم را با لحظات احساسی و گاه تلخ، پیش روی مخاطب قرار میدهد. فضاسازیهای ملموس و دیالوگهای قوی، خواننده را به دنیای شخصیتها میکشاند و با درونمایههایی همچون رنج، بخشش، تنهایی و معنای زندگی درگیر میکند.یکی از نکات برجسته کتاب، استفاده از زبانی شاعرانه و روایتی توأم با تصویرسازیهای تأثیرگذار است. متن کتاب، علاوه بر بازنمایی واقعیتهای سخت دوران جنگ و پس از آن، از توصیفاتی زنده و پرجزئیات برای خلق دنیای داستان بهره میگیرد. تضاد میان گذشته و حال، مفاهیمی همچون رنج فردی و جمعی، و تقابل میان نسلها، در قالب یک روایت داستانی هنرمندانه ارائه شدهاند.
رقص بسمل اثری است که توانسته با پرداختی قوی و شخصیتپردازیهای عمیق، تجربهای متفاوت از داستانهای دفاع مقدس را به مخاطب ارائه کند.
رقص بسمل برای علاقهمندان به داستانهای دفاع مقدس و مخاطبانی که به تحلیل روابط انسانی و بازتابهای اجتماعی جنگ علاقه دارند، مناسب است. همچنین، این کتاب برای کسانی که به داستانهایی عمیق با درونمایههای روانشناختی و فلسفی علاقهمندند، تجربهای خواندنی و بهیادماندنی خواهد بود.
هنوز صدای قدمهای استیون کاملاً دور نشده که مارتین میگوید:«میترسم بره یه زرت و زورتی کنه کارا خراب شه؛ من میرم پیاش. محض رضای خدا دوباره گند نزنین؛ یه ساعت موندهها، یعنی فقط شصت دیقه؛ این شصت دیقهم حواسا جمع تا اندی خوشگله برسه.»زیر زبانم مزهٔ خون به تلخی میزند. وِژوژِ کامیونی که بیرون توقف کرده رو شقیقههام میکوبد. یک آن از سوراخ کوچک سقف نور شدیدی به داخل میتابد و خاموش میشود و بعد، آذرخش شلاق میکوبد به اتاقک آهنی. حالا همهٔ صداها خاموش میشود. سکوت میآید. میدوم. در سکوتِ باغ میدوم. عطر زردآلو و بوی گسِ پوست بادام تو هوا غوطه میخورد. خشکاخشکِ برگها زیر پاهای کوچکم خشخش میکند. دورترک، نهری غلغل میکند. صدای زنبوری که یک آن از کنار گوشم پریده بود، نا به خود، دست خاک آلودم را سمت گوشم میکشاند. یکهو میایستم؛ دُم سبز مارمولکی که تنش زیر سنگی پنهان شده ماتم میکند. دلم پَرپَر میزند. شوق و ترس و لذت تو رگهام جاری شده، حالاست که دست دراز کنم و مارمولک را بگیرم، که در چشم به هم زدنی زیر بوتهها تمام میشود. ردِ صدای غلغل را میگیرم و گم میشوم لا به لای درختها تا نهر را پیدا کنم. همانجا میخکوب میمانم. یک جفت شانهبهسر نشستهاند رو سنگ سوسنی رنگی و از نهر، آب میخورند. نفس زنان، مجسمانه شدهام. صدای گیتی میآید:«ابراهیم... نون و پنیر و گردو... ابراهیم کجایی؟»خدا خدا میکنم گیتی این طرف نیاید؛ داشتند عصرانه میخوردند با عموها و بچهها، سهم مرا آورده حتماً.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir