قصه تراپی نوشته شاهین شرافتی یک مجموعه داستان کوتاه ایرانی و معاصر است که توسط نشر مون منتشر شده است. این کتاب شامل مجموعهای از داستانهای کوتاه است که هر یک به بررسی ابعاد مختلف روانشناسی و شخصیتهای انسانها در شرایط و روابط مختلف میپردازد. درونمایههای روانشناسانه و تمرکز بر اختلالات روانی یا شخصیتی از ویژگیهای برجسته این داستانها به شمار میروند. این اثر با زبانی ساده و روان، مخاطب را به دنیای پیچیده ذهن انسانها و تجربیاتشان در زندگی روزمره میبرد.
مجموعه داستانهای قصه تراپی هر یک به نوعی اختلال یا وضعیت روانی خاص پرداخته است و روایتهای آن بر پایه تجربیات شخصیتهای مختلف در زندگی و روابط شخصیشان استوار است. برخی از داستانهای کتاب شامل عنوانهایی چون «چشم ببر»، «کاوازاکی»، «سگ سیاه بزرگ»، «اشکها و لبخندها» و «او تنها خودش را دوست داشت» هستند. هر داستان به شکلی متفاوت به سراغ دغدغههای روانی و شخصیتی افراد میرود و نوعی آینه از جامعه امروز و چالشهای آن به نمایش میگذارد. داستانهای کوتاه این کتاب بهطور کلی احساسات پیچیده انسانی و وضعیتهای روانی را بدون درگیر شدن در پیچیدگیهای زمانی و مکانی بیشتر از جنبههای درونی شخصیتها بررسی میکنند.
اگر به ادبیات معاصر ایرانی و داستانهای کوتاه با موضوعات روانشناسانه علاقه دارید، قصه تراپی انتخاب مناسبی برای شما خواهد بود. این کتاب بهویژه برای کسانی که به بررسی عمق شخصیتها و روابط انسانی و پیچیدگیهای روانشناسی علاقهمند هستند، جذاب خواهد بود. همچنین، اگر از خواندن داستانهای کوتاه با زبان ساده اما مفهومی عمیق لذت میبرید و میخواهید به دنیای درونی شخصیتهای مختلف نگاه کنید، این مجموعه میتواند تجربهای متفاوت برای شما باشد.
«قصه بیستم. روزبه پرسید: «من کجا هستم؟»دستم را روی شانهاش گذاشتم. تازهواردها معمولاً نیاز به مراقبت بیشتری دارند: «ما بالاتر از میدان قزوین، بعد از ماشینسازی اسماعیلی، دست چپ هستیم؛ بیمارستان روزبه.»حرفم را انگار نفهمیده باشد، دوباره تکرارش کرد. بینوا خودش را گم کرده بود. تقریباً تمام تازهواردها با گیجی و گنگی مواجهاند و نیاز است همدلانه بهشان کمک شود.کمی دورتر از ما نزدیک آبخوری، جواد دوباره عورتنمایی کرده و تعدادی از بیماران را دور خودش جمع کرده بود. نگهبانها بهجای جمعوجور کردنش دل به دلش میدادند و میخندیدند.غفاری از همهشان منفورتر بود و رعایت حال بیماران را نمیکرد، خطکش آورده بود و در بازی جواد و بقیه میدانداری میکرد. من این رفتارها را از چشم رئیس بیمارستان میبینم. سه سالی میشود که دکتر زاکانی رئیس بیمارستانی شده که ادارهٔ آن از دستش در رفته و خودش هم مدام در جلسه است.بدترین تصمیمش پزشکان شیفت شب هستند و بهترین تصمیمش توزیع سیگارهای مجانی بین بیماران. این طفلکیها با دارو آرام نمیشوند ولی با احترام و سیگار چرا.تازهوارد دوباره از من سؤال کرد: «دکتر، من کیاَم؟ من الان کجام؟ کی میتونم زن و بچهم رو ببینم؟»جواب دو سؤال اولش آسان بود ولی اطمینان دارم برای جوابِ سؤال سوم آمادگی ندارد. چطور به او بگویم خانوادهاش از او خسته شده و او را به آسایشگاه روانی و مراقبت پزشکی سپردهاند.بهسمت پلهها راه افتادم. غفاری و دارودستهٔ نگهبانها به من نگاه میکردند، انگار بار اول است من را دیده باشند. «صابری، صبح بهخیر!»گاهی جواب ندادن بهترین جواب است! راهم را از پلهها بهسمت اتاق 212 ادامه دادم. عادت ندارم از آسانسور استفاده کنم. این پرستارها و دکترهای تازهکار با آسانسور بالا و پایین میروند، ولی من پله را ترجیح میدهم. روی در آسانسور، بزرگ نوشته فقط پرسنل!هفت سالی است که از پلهها بالا و پایین میروم و خودم را از بقیه جدا نمیبینم. از راهرو و آبدارخانه عبور کردم. چند پرستار در حال شوخیهای حالبههمزن با خودشان بودند و داستانهای بیماران را برای هم تعریف میکردند و اینگونه با دیگران تفریح میکنند؛ دیگرانی که بیمار بودند و نیاز به حمایت و درمان داشتند. حتی یکی از آن جماعت رو برنگرداند و به دکتر شیفت که من باشم، سلام نکرد!»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir