یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
کتاب «بادام» اثر سونوونپیونگ، نویسنده پرآوازۀ کرۀ جنوبی، بیش از آن که یک رمان معمولی نوجوان باشد، یک سفر درونی شگفتانگیز و تکاندهنده است. این کتاب که در مدت کوتاهی به محبوبیتی جهانی دست یافت، داستان زندگی نوجوانی به نام «یونجائه» را روایت میکند که به دلیل یک اختلال عصبی نادر به نام «آلکسیتایمیا»، قادر به درک یا بیان احساسات خود نیست. او در دنیایی زندگی میکند که ترس، شادی، غم و عشق برایش تنها مجموعهای از علائم فیزیکی بیمعنا هستند. اما وقتی تراژدی بزرگی زندگیاش را زیرورو میکند، یونجائه مجبور میشود تا با کمک دوستی غیرمنتظره، زبان پیچیدۀ احساسات را از نو و این بار برای نجات خودش بیاموزد.
سونوونپیونگ در این رمان درام و روانشناختی، هنرمندانه ما را به درون ذهن قهرمان داستان میبرد. «یونجائه» با اختلالی در «آمیگدال» یا «بادامک» مغزش متولد شده؛ بخشی که مسئول پردازش هیجانات است. برای او، یک صحنۀ غمانگیز تنها یک سری حرکت فیزیکی است و یک خنده، تنها انقباض عضلات صورت. مادرش، مانند یک معلم صبور، سالها به او آموزش داده که در موقعیتهای مختلف چگونه واکنشِ "عادی" نشان دهد؛ گویی در حال یادگیری یک زبان خارجی کاملاً انتزاعی است. اما داستان وقتی اوج میگیرد که حادثهای دلسوز، یونجائه را در مرکز یک طوفان عاطفی قرار میدهد، درست زمانی که خودش از درک آن عاجز است. ورود دو شخصیت کلیدی، «گون» (پسرِ خشن اما آسیبدیده) و «دورا» (دختری پرانرژی)، مسیر زندگی او را برای همیشه تغییر میدهد. این دوستیهای غیرمنتظره، پوستهی سخت بیتفاوتی یونجائه را میشکنند و او را به سفر اجباری اما زیبای بلوغ عاطفی میکشانند. نویسنده در پس این داستان شخصیتمحور، نقدی ظریف اما قدرتمند بر جامعه وارد میکند؛ جامعهای که اغلب با ترس و نابردباری با "تفاوت" برخورد میکند و هرکس را که در چارچوب تعریف شدۀ "عادی" نگنجد، به حاشیه میراند.
نوجوانان و جوانان (13 تا 20 سال): این کتاب بهطور خاص با چالشهای بلوغ، هویتیابی و پذیرفته شدن در جامعه ارتباط برقرار میکند. علاقهمندان به رمانهای روانشناختی و درام: اگر داستانهای عمیق و شخصیتمحور که به کندوکاو در ذهن بپردازند را دوست دارید، بادام گزینۀ ایدهآلی است. طرفداران ادبیات آسیای شرقی: این اثر، نمونهای درخشان و پرمخاطب از ادبیات معاصر کرۀ جنوبی است. معلمان، مشاوران و والدین: برای درک بهتر دنیای نوجوانان و موضوعاتی مانند تفاوتهای عصبی-روانشناختی و پذیرش اجتماعی، کتاب بادام میتواند بسیار روشنگر باشد.
«آن روز شش نفر مرده و یک نفر زخمی شده بودند. اولین نفرات مامان و مامانبزرگ بودند. بعد، یک دانشجوی کالج که برای اینکه جلوی مرد را بگیرد با عجله وارد صحنه شده بود. نفرات بعد دو مرد پنجاهوچند ساله که در صف اول رژۀ سپاه رستگاری بودند، و بعد یک مأمور پلیس بود؛ در نهایت هم خود مرد. او تصمیم گرفته بود آخرین قربانی کشتار جنونآمیزش باشد. مرد خنجر را محکم در سینۀ خود فرو کرد و مانند بیشتر قربانیان دیگر، پیش از رسیدن آمبولانس تمام کرد. من کل ماجرا را در حالی که پیش چشمم جریان داشت، فقط تماشا میکردم. مثل همیشه، فقط با چشمان بیروح آنجا ایستاده بودم. نخستین علائم بروز بیماری وقتی شش ساله بودم پدیدار شدند. نشانههایش از خیلی قبلتر وجود داشتند، اما آن زمان بود که بالاخره خود را نشان دادند. آن روز، احتمالاً مامان فراموش کرده بود بعد از کودکستان دنبال من بیاید. بعداً به من گفت، که پس از این همه سال به ملاقات بابا رفته بوده، که به او بگوید بالاخره تصمیم گرفته رهایش کند، نه به این خاطر که با مرد جدیدی آشنا شده، بلکه چون میخواهد زندگیاش را از سر بگیرد. ظاهراً او همۀ این حرفها را در حالی که در و دیوار آرامگاه رنگورو رفتۀ بابا را میشسته، به او گفته بود. در حالی که عشق او یک بار و برای همیشه به پایان میرسید، من، مهمان ناخواندۀ عشق نوپای آنها، کاملاً از خاطر او رفته بودم. پس از اینکه همۀ بچهها رفتند، من تکوتنها بیرون کودکستان سرگردان بودم. تنها چیزی که این کودک شش ساله، میتوانست در مورد خانهاش به خاطر بیاورد، این بود که آن جایی روی یک پل قرار دارد. من از پل رهگذر بالا رفتم و آنجا در حالی که سرم را از نردهها به پایین آویزان کرده بودم ایستادم. ماشینها را که زیر پایم میلغزیدند میدیدم. این منظره، چیزی را که جایی دیده بودم به خاطرم آورد. پس من هرچه میتوانستم آب دهانم را جمع کردم، ماشینی را هدف گرفتم و رویش تف انداختم. تف من خیلی پیش از اینکه به ماشین برسد در هوا ناپدید شد، اما من همچنان چشمانم را به خیابان دوخته و آنقدر به تف انداختن ادامه دادم که احساس سرگیجه کردم. «چیکار میکنی! چندشآوره!» سرم را بالا آوردم و زن میانسالی را دیدم که از آنجا عبور میکرد و به من چشم دوخته بود. سپس به راهش ادامه داد و مثل ماشینهای زیر پایم به»