به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
ناموجود
این کالا فعلا موجود نیست اما می‌توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن، به شما خبر دهیم.
موجود شد باخبرم کن

کتاب‌های مشابه







اول شخص مفرد









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

کتاب «اول شخص مفرد» مجموعه‌ای از هشت داستان کوتاه به قلم هاروکی موراکامی، نویسنده مشهور ژاپنی است که در سال 2020 منتشر شده است. همان‌طور که از نام کتاب پیداست، تمام داستان‌ها به زبان اول شخص مفرد روایت می‌شوند و راویان اغلب مردانی میانسال هستند که از خاطرات و تجربیات گذشته‌شان می‌گویند. داستان‌های این مجموعه ترکیبی از خیال و واقعیت‌اند و در برخی موارد مرز میان آن‌ها به‌ویژه در داستان‌هایی مثل «مجموعه اشعار یاکولت سوالوز» محو می‌شود. مضامین اصلی داستان‌ها شامل تأملات فلسفی درباره عشق، تنهایی، انزوا، پیری، زمان و خاطرات است. همچنین موسیقی، به‌ویژه جاز، کلاسیک و بیتلز، در داستان‌ها نقش مهمی دارد و برخی داستان‌ها از رئالیسم جادویی بهره می‌برند. از ویژگی‌های برجسته این مجموعه می‌توان به سبک مینیمالیستی، فضای معمایی و روایت‌های چندلایه اشاره کرد که خواننده را به تفکر درباره معنا و واقعیت دعوت می‌کند. داستان‌ها هرچند حال و هوای مشابهی دارند، اما مستقل از هم قابل خواندن هستند و هرکدام تجربه‌ای متفاوت ارائه می‌دهند. این کتاب برای کسانی که به ادبیات معاصر، فلسفی و روانشناختی علاقه دارند و دوست دارند داستان‌هایی با روایت اول شخص و فضای رازآلود بخوانند، بسیار مناسب است.

خواندن کتاب «اول شخص مفرد» را به چه کسانی توصیه می‌کنیم؟

علاقه‌مندان به ادبیات معاصر و داستان کوتاه که دوست دارند با سبک خاص و روایت‌های اول‌شخص موراکامی آشنا شوند و از داستان‌هایی با فضای فلسفی، رمزآلود و تأمل‌برانگیز لذت ببرند. کسانی که به موضوعات تنهایی، خاطره، هویت، عشق و موسیقی علاقه دارند و می‌خواهند این مضامین را در قالب روایت‌هایی نزدیک و شخصی تجربه کنند. مخاطبانی که از داستان‌هایی با روایت‌های چندلایه، فضای معمایی و ترکیب واقعیت و خیال استقبال می‌کنند و دوست دارند در دنیای ذهنی و درونی شخصیت‌ها غرق شوند. طرفداران هاروکی موراکامی که می‌خواهند آثار جدید و پخته‌تر این نویسنده را بخوانند و با دغدغه‌ها و سبک نوشتاری خاص او بیشتر آشنا شوند. کسانی که به داستان‌هایی با زبان ساده اما عمیق و شاعرانه علاقه‌مندند و دوست دارند تجربه‌ای شخصی و نزدیک با راوی داشته باشند. این کتاب با ترکیب خاطره‌گویی، فلسفه و رئالیسم جادویی، تجربه‌ای خواندنی و متفاوت ارائه می‌دهد که هم سرگرم‌کننده است و هم به فکر و تأمل وا می‌دارد.

در بخشی از کتاب «اول شخص مفرد» می‌خوانیم

می‌خواهم داستان زنی را برایتان تعریف کنم. فقط موضوع این است که درباره‌اش تقریباً هیچ نمی‌دانم؛ حتی اسمش را به یاد نمی‌آورم یا چهره‌اش را. شرط می‌بندم او هم مرا به‌خاطر نمی‌آورد. اولین بار که او را دیدم، دانشجوی سال دوم دانشکده بودم و حدس می‌زنم او هم بیست‌وپنج سالی داشت. هر دو نیمه‌وقت در جایی کار می‌کردیم. بنا نبود چنان اتفاقی بیفتد، ولی یک شب را باهم گذراندیم و بعد از آن هرگز یکدیگر را ندیدیم. نوزده سالم که بود، اصلاً از احوال درونی خودم آگاه نبودم، چه برسد به احوالِ درونی دیگران. با وجود این احساس می‌کردم از عملکرد غم و شادی سر درمی‌آورم. ولی آنچه هنوز از درکش عاجز بودم، وجود هزاران پدیده‌ای بود که در فاصلهٔ میان غم و شادی وجود داشت و اینکه چه رابطه‌ای بینشان برقرار است. بنابراین همواره مضطرب و درمانده بودم. این‌ها را داشته باشید تا برگردیم به داستان آن زن. تا این حد مطمئن هستم که شعر تانکا1 می‌سرود و یک کتاب شعر هم منتشر کرده بود. البته نمی‌شود گفت منتشر کرده بود، چون در حد جزوه‌ای بود که هیچ‌وقت به مرحلهٔ انتشار کتابی درست‌وحسابی نرسید. از آن کتاب‌هایی نبود که صفحات چاپی دارند و با جلد ساده به هم دوخته و صحافی شده‌اند. اما بسیاری از اشعار این مجموعه به‌طرز عجیبی به‌یادماندنی بودند. موضوع بیشتر اشعارش عشق بین زن و مرد یا مرگ بود. من و تو آیا بدین‌سان دور از هم؟ در برجیس، شاید قطارم را باید عوض می‌کردم. گوشم را که به بالین سنگی‌ام می‌چسبانم از صدای گردش خون خبری نیست که نیست کنار هم بودیم که از من پرسید: «وقتی باهم هستیم، ممکن است از خاطرات گذشته صحبت کنم. مشکلی که نیست؟» گفتم: «فکر کنم مانعی ندارد.» زیاد مطمئن نبودم، اما پیش خودم فکر کردم چه اشکالی دارد. فقط یک خاطره است، چیزی تغییر نمی‌کند. «ممکن است با صدای بلند حرف بزنم.» سریع گفتم: «نه، ممکن است باعث مزاحمت شود.» دیوارهای چوبی آپارتمان قدیمی‌ای که در آن زندگی می‌کردم نازک و زپرتی بود؛ درست مثل ویفرهایی که در بچگی می‌خوردم. پاسی از شب گذشته بود و اگر با صدای بلند تعریف می‌کرد همسایه‌ها اذیت می‌شدند. گفت: «اگر جلوی دهانم را بگیرم چطور؟» برای اینکه صدایش ایجاد مزاحمت نکند، کنار دستش بالش گذاشتم تا در مواقع لزوم جلوی دهانش بگیرد. «این خوب است؟» بالش را جلوی دهانش گذاشت؛ مثل اسبی که دهنه‌اش را آزمایش می‌کند. با سرش تأیید کرد. ظاهراً بالش از آزمایش سربلند بیرون آمد. آشنایی ما تصادفی بود. نه من و نه او، هیچ‌کدام، اصلاً فکرش را هم نمی‌کردیم باهم قرار بگذاریم. چند هفته‌ای بود هر دو در جایی کار می‌کردیم، اما چون شغل او کمی متفاوت از من بود، به‌ندرت فرصت گفت‌وگوی درست‌ودرمان پیدا می‌کردیم. زمستان آن سال در یک رستوران ارزان‌قیمت ایتالیایی، نزدیک ایستگاه یوتسویا، ظرف می‌شستم و در کارهای آشپزخانه هم کمک می‌کردم. او هم پیشخدمت بود. همهٔ کسانی که شغل نیمه‌وقت داشتند دانشجو بودند، به‌غیر از او. شاید به همین علت کمی از دیگران فاصله می‌گرفت. اواسط دسامبر تصمیم گرفت کارش را رها کند. به همین مناسبت یک روز پس از پایان ساعت کاری بعضی از کارکنان برای صرف نوشیدنی به یک ایزاکایا2 در همان نزدیکی رفتند. من هم دعوت شده بودم. البته مهمانی خداحافظی تمام‌عیاری نبود؛ در حد نوشیدن چند آبجوی بشکه‌ای، غذای سبک و گپ زدن راجع به مسائل مختلف. فهمیدم قبل از اینکه پیشخدمت شود، در یک دفتر املاک و مستغلات کوچک و بعد از آن در کتاب‌فروشی کار می‌کرده. به‌قول خودش هر جایی مشغول کار می‌شد، با مدیر و صاحب آنجا مشکل پیدا می‌کرد. البته در رستوران با کسی مشکلی نداشت، فقط دستمزدش پایین بود و نمی‌توانست با آن مدتی طولانی گذران زندگی کند، بنابراین مجبور شد به‌دنبال شغل دیگری برود؛ البته نه شغلی که دوست داشته باشد. یک نفر پرسید: «شغل موردعلاقه‌ات چیست؟» پرهٔ بینی‌اش را لمس کرد و گفت: «فرقی نمی‌کند.» (در کنار بینی‌اش دو خال کوچک بود که شبیه صورتی فلکی به‌خط شده بودند.) «منظورم این است که زیاد دنبال شغل فوق‌العاده‌ای نیستم.» آن موقع در آساگایا زندگی می‌کردم و محل زندگی او کوگانِی بود. بنابراین هر دو سوار قطار سریع‌السیر خط چائو، خارج از یوتسویا، می‌شدیم. در قطار کنار هم می‌نشستیم. ساعت یازده شب بود. شب فوق‌العاده سردی بود و باد گزنده‌ای می‌وزید. تا به خودمان آمدیم فصل سرما رسیده بود و باید سراغ دستکش و شال‌گردنمان می‌رفتیم. قطار داشت به آساگایا نزدیک می‌شد. از جایم برخاستم تا پیاده شوم که سرش را بالا آورد. نگاهی به من انداخت و با صدایی آرام گفت: «اشکالی ندارد امشب پیش تو بمانم؟» «اشکالی که ندارد، ولی چرا؟» «راه زیادی تا کوگانی باید بروم.» گفتم: «ولی از حالا بگویم، آپارتمان من کوچک و واقعاً به‌هم‌ریخته است.» «اصلاً اهمیتی ندارد.» این را گفت و آستین کتم را گرفت. این‌طور شد که قدم گذاشت به آپارتمان به‌هم‌ریخته و شلوغ‌پلوغ من. برایش قهوه دم کردم. کمی وقت گذراندیم و قهوه خوردیم و بعد راحت با من صمیمی شد و رفت به اتاقش. پشت سرش من هم به اتاقم رفتم. چراغ‌ها را خاموش کردم، ولی نور چراغ گاز تقریباً اتاق را روشن کرده بود. در رختخواب، به مرور گذشته‌ام پرداختم و هیچ حرفی نداشتم. درست در همین لحظه بود که گفت: «وقتی باهم هستیم ممکن است خاطراتی تعریف کنم، مشکلی که نیست؟»

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه