داستان روایت جوانی کتابفروش است. او با روشهای مختلف سعی میکند مردم را به کتابفروشیاش دعوت نماید. او در کتابفروشیاش مدام با تخیلات و رویاهای خود درباره کتابها، نویسندهها و قهرمانان داستانها و البته اتفاقاتی که بیرون از مغازه توجهش را جلب میکنند، گذران اوقات میکند.
صدای وزوز میآید. خرمگس بزرگ و سیاهی دور سرم میچرخد و بعد از بررسی منطقه فرود میآید روی جعبه شکلات. یکی از شکلاتها را باز میکنم و میخورم. خرمگس از جایش تکان نمیخورد. وقتی بچه بودم، برعکس همبازیهای سادیستم، علاقهای به کندن بال حشرات یا فرو کردن سوزن توی چشمشان نداشتم، البته بهجز سوسکها. هروقت مگسی را میدیدم که روی میوه یا شیرینی نشسته، یواشکی عینک ذرهبینی مادربزرگم را برمیداشتم و با دقت به آن نگاه میکردم. گاهی دستهایش را بههم میمالید، گاهی هم پاهایش را، اما بیشتر وقتها کاری نمیکرد و با چشمهای درشتش روبهرو خیره میشد. کنجکاو بودم بفهمم دختر است یا پسر. اما هرچقدر نگاه میکردم، هیچ علامتی پیدا نمیکردم. برای اینکه دقیقتر نگاه کنم، با روزنامه لولهشدهای ضربهای سریع و برقآسا توی سرش میزدم تا بتوانم جنازهاش را کالبدشکافی کنم. اما معمولاً مگس فرزتر بود و ظرف شیرینی چپه میشد زمین و با فاصله کمی صدای مادرم بلند میشد و مجبور میشدم آزمایش را نیمهکاره رها کنم و بدوم توی حیاط.
این کتاب به علاقمندان به داستانهای زندگی و داستانهای مرتبط با کتابفروشیها و موضوعاتی مانند ترویج کتاب و فرهنگ کتابخوانی پیشنهاد میشود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir