کتاب «یاران ناب 23 - در آرزوی شهادت» اثر فرزانه ملکی، یک اثر ارزشمند و الهامبخش است که به زندگی و خاطرات شهید احمد کاظمی، یکی از فرماندهان برجسته دوران دفاع مقدس میپردازد و با روایتهایی دلنشین و مستند، لحظات مهم زندگی این شهید بزرگوار را از دوران کودکی تا لحظه شهادتش به تصویر میکشد. این اثر نه تنها به روایت داستان زندگی شهید کاظمی میپردازد، بلکه به ارزشهای والای ایمان، ایثار و عشق به وطن نیز توجه ویژهای دارد و بهویژه برای جوانان، الهامبخش و انگیزهدهنده است. در این کتاب، فرزانه ملکی با نثری شیوا و دلنشین، به بررسی ابعاد مختلف شخصیت شهید کاظمی میپردازد و از تجربیات و چالشهای او در دوران دفاع مقدس سخن میگوید. خواننده با مطالعه این اثر، به عمق احساسات و انگیزههای این شهید بزرگوار پی میبرد و درمییابد که چگونه ایمان و عشق به وطن میتواند انسان را در سختترین شرایط به پیش ببرد. روایتهای مستند و واقعی از زندگی شهید کاظمی، تصویری روشن و الهامبخش از یک قهرمان ملی را ارائه میدهد که میتواند به عنوان الگویی برای نسلهای جوان عمل کند.
کتاب «یاران ناب 23» به افرادی که به تاریخ دفاع مقدس و قهرمانان ملی علاقهمند هستند، پیشنهاد میشود. این اثر به ویژه برای جوانان و دانشآموزان، که به دنبال الگوهای شخصیتی قهرمانانه و ارزشهای انسانی هستند، بسیار مناسب است. همچنین، افرادی که به مطالعه زندگینامههای شهدا و آثار ادبی مرتبط با دفاع مقدس علاقه دارند، میتوانند از این کتاب بهرهمند شوند. با مطالعه این اثر، خوانندگان میتوانند به تفکر عمیقتری درباره ایثار، فداکاری و عشق به وطن بپردازند و به نوعی آمادگی روحی و عاطفی برای مواجهه با چالشهای زندگی پیدا کنند. این کتاب میتواند به عنوان یک منبع الهامبخش برای نسلهای جوان عمل کند و آنها را به سوی درک عمیقتری از تاریخ و فرهنگ خود سوق دهد، در حالی که در عین حال آنها را درگیر داستانی جذاب و پرهیجان میکند که احساسات و تجربیات انسانی را به زیبایی به تصویر میکشد. «یاران ناب 23 - در آرزوی شهادت» نه تنها یک کتاب تاریخی است، بلکه به ما یادآوری میکند که ارزشهای انسانی و ملی میتوانند در زندگی ما نقش مهمی ایفا کنند و ما را به سوی یک زندگی معنادار و هدفمند هدایت کنند.
بعد از عملیات فتحالمبین، با حاج احمد به قرارگاه کربلا رفتیم و بعد از سخنرانی آقا محسن، سوار لندکروز شدیم تا به مقر خودمان برگردیم. حاج احمد خودش پشت فرمان نشست. بین راه گفتم: «انشاءالله تتمه عملیات هم بهزودی تمام میشود و به نجفآباد برمیگردیم!» حاجی نگاهی به من انداخت و گفت: «پشتگوشت را دیدی، نجفآباد را هم میبینی!» گفتم: «باشد! اینکه کاری ندارد! یک آینه روبهرو میگذارم، یکی هم پشت سر، راحت پشتگوشم را میبینم!» با دست راست گوشم را گرفت و محکم پیچاند؛ یکی هم به پس گردنم زد و گفت: «خواب نجفآباد را ببینی! تا جنگ هست، ما هم هستیم! هیچ کجا نمیرویم!»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir