مرد آرایشگر، نوشتهی سباستین فیتسک، یک رمان جنایی-هیجانانگیز است که مخاطب را به دنیایی از تعلیق، وحشت و روانشناسی جنایی میکشاند. این داستان دربارهی زنی به نام اما اشتاین است که قربانی حملهی یک قاتل سریالی به نام مرد آرایشگر شده اما برخلاف سایر قربانیان، زنده مانده است. با این حال، زندگی او دیگر هرگز مثل قبل نخواهد شد، زیرا در وحشت از بازگشت قاتل، در خانهاش پناه گرفته و از مواجهه با جهان بیرون میهراسد. اما ناگهان یک اتفاق ساده، یعنی دریافت یک بستهی پستی، او را به قلب ماجرا بازمیگرداند.
اما اشتاین، رواندرمانگر جوانی است که پس از تجربهی یک حملهی خشونتآمیز در هتلی که در آن اقامت داشت، دچار هراس شدید از جهان بیرون شده است. او تنها زنی است که توانسته از چنگ قاتلی که رسانهها به او لقب مرد آرایشگر دادهاند، فرار کند. این قاتل سریالی قبل از کشتن قربانیانش، موهای آنها را قیچی میکند و حالا اما نگران است که شاید او برای به پایان رساندن کار ناتمامش بازگردد.
او که دیگر به هیچکس اعتماد ندارد، چهرهی مهاجم خود را در هر مردی که میبیند، تصور میکند—در حالی که در حقیقت، او هرگز چهرهی واقعی مهاجم را ندیده است. خانهی کوچک و محصورش در برلین تنها مکانی است که در آن احساس امنیت میکند. اما یک روز، پستچی از او میخواهد بستهای را برای همسایهای که هرگز او را ندیده، دریافت کند. این درخواست ساده، آغاز یک زنجیرهی مرموز از اتفاقات است که زندگی اما را دوباره به خطر میاندازد. آیا مرد آرایشگر بازگشته است؟ آیا همسایهی جدید او کسی است که ادعا میکند؟ یا ماجرا از چیزی پیچیدهتر حکایت دارد؟
سباستین فیتسک در این رمان با استفاده از روانشناسی ترس، تعلیق نفسگیر و پیچشهای غیرمنتظره، خواننده را تا آخرین صفحه در کشمکش و حیرت نگه میدارد.
مرد آرایشگر برای علاقهمندان به رمانهای جنایی، روانشناختی و هیجانانگیز مناسب است. طرفداران نویسندگانی مانند هارلن کوبن، گیلیان فلین و پاتریشیا هایاسمیت از این اثر لذت خواهند برد. اگر به داستانهایی علاقه دارید که تعلیق، دلهره و پیچیدگی روانشناختی در آنها نقش کلیدی دارند، این کتاب تجربهای فراموشنشدنی برای شما خواهد بود.
«او کاملاً آرام است.
اِما در حالت نشسته خوابش برده بود، سرش کج شده و روی حاشیهٔ کوسن افتاده بود، اتاق هم، همراه با سر او حدوداً چهلوپنج درجه خلاف جهت حرکت عقربهٔ ساعت کج شده بود.
همچنین فنجانهای چای روی میز، قاب عکسهای روی طاقچهٔ شومینه، گلدان با گلهای خشکشدهٔ جلوی پنجره. به نظر میرسید که داخل اتاق نشیمن همهچیز از نیروی جاذبه سرپیچی کرده باشند.
حتی آن مردی که در سه قدمی او ایستاده بود.
اِما برای یک لحظه فکر کرد که خواب میبیند، بعد از این تعجب کرد که چرا اصولاً داروهای خوابآور به رؤیاها اجازهٔ بروز و ظهور میدهند. بعد هم از تعجب خودش تعجب کرد زیرا او معمولاً تمایلی به دیدن بازتاب خودآگاهیاش در خواب نداشت. سرانجام متوجه شد که چشمانش باز است و همهچیزهای دوروبرش هم واقعی هستند، خاک روی میز، چوبهای سوخته شدهٔ درون شومینه و لباس راحتیای که در این خواب کوتاهمدت خیس عرق شده بود. آن مرد با چکمههای زمخت زمستانی که از آنها آب چکه کرده و در راهرو میریخت.
آن مرد.
اِما سریع نشست، آنقدر سریع که سرش گیج رفت و دنیا دور آن چرخید.
او دکمهٔ آباژور را فشار داد و اتاق نشیمن که تا آن لحظه هوای گرگومیش بیرون به آن تابیده بود زیر نور گرم آباژور روشن شد.
آن مرد سلام کرد و دستش را بالا برد.
اِما درحالیکه دستش در جیب لباس راحتیاش و روی خنجر بود گفت: «شما اینجا چه کار دارید؟» ترس او به طرز عجیبی کمتر از آن بود که معمولاً در یک چنین مواقعی باید باشد، یک مرد غریبه وقتی که او خواب بوده وارد خانهاش شده بود.
او، فقط هیجانزده و عصبی بود و احساس شب پیش از امتحان را داشت که درس نخوانده باشد. ولی نه شوکه شد و نه فریاد زد. حالتی شبیه به حالت تسلیمشدگی در برابر سرنوشت را پیدا کرده بود، شاید به این دلیل که آن مرد از این فاصله کمتر ترسناک به نظر میرسید تا آن لحظه که اِما او را برای اولین بار دیده بود.
از آن لحظه هنوز یک ساعت هم نمیگذشت.
گریان در اتاقخوابش.
آقای پالانت؟
مرد مزاحم بیصدا سرش را تکان داد.
یک ساعت پیش سر او طاس بود، اما حالا یک کلاهگیس قهوهایرنگ روی سرش گذاشته بود که زیر دانههای برف به سیاهی میزد.
قد او بلند بود تقریباً همقد زیلویا و لاغر، لاغر و تکیده. یک کاپشن سیاه دور شانههای باریکش را پوشانده بود. دکمههای کاپشن او زردرنگ بودند و برای کسی که به نظر میرسید به سرووضعش اهمیتی نمیدهد زیادی مدرن بود و شلوار مخملیاش که برای این هوا نازک بود حداقل سه سایز برایش بزرگ بود، به نظر میرسید که پالانت لباس برادر بزرگترش را پوشیده باشد، درحالیکه خود او حداقل شصت سال را داشت.
چیزی که بیشتر از همه در او جلبتوجه میکرد، عینکش بود. یک عینک با دستهٔ پلاستیکی دستساز عجیبوغریب و شیشههای ضخیمی که چشمانش از پشت آن دیده نمیشد.
آیا او بدون این عینک اصلاً چیزی میدید؟
اِما با این امیدواری که پالانت او را که همین یک ساعت پیش در اتاقخوابش دیده بود به جا نیاورده باشد از او پرسید: «شما اینجا چه کار دارید؟ و چطور وارد خانه شدید؟»
اِما سرش را از روی کوسن بلند کرد. احساس میکرد که باید از او عذرخواهی کند، همسایهاش هم که بیاجازه وارد خانهٔ او شده بود همین احساس را داشت، ولی جرم بیاجازه وارد شدن به خانهٔ کسی کمتر از خسارت وارد کردن به وسایل خانهٔ مردم بود.
«متأسفم، امیدوارم شما را نترسانده باشم، درِ خانهتان باز بود.»»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir