یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!
معرفی کتاب
کتاب دریاچه ماهی، نوشته مهرنوش یعقوبی، به بیان خاطرات صادقانه و واقعگرایانه مصطفی یعقوبی، سرباز سادهای از دوران دفاع مقدس، میپردازد. این اثر، روایتی دست اول از لحظات سخت جنگ، رشادتهای همرزمان و تجربههای عملیاتی در جبهههاست. «دریاچه ماهی» فراتر از یک تاریخنگاری نظامی، داستانی از شجاعت، همبستگی و فداکاری است که زندگی روزمره و دیدگاههای درونی یک رزمنده عادی را از زمان اعزام تا پایان جنگ با سادگی و عمق عاطفی به تصویر میکشد.
دریاچه ماهی تمرکز خود را بر روایت زندگی و دیدگاههای یک «سرباز ساده» قرار میدهد، و بدین ترتیب بُعدی انسانی و رئالیستی به ادبیات دفاع مقدس میبخشد. مصطفی یعقوبی خاطرات خود را با صداقت و بیتکلفی بیان میکند و از لحظات سخت عملیاتی، شهادت دوستان و فرماندهانش و تجربیات زیستهاش در جبهه میگوید. این صراحت در بیان، باعث میشود تا خواننده به عمق واقعیات جنگ و احوالات درونی رزمندهای که دور از عناوین فرماندهی، در خط مقدم در حال نبرد است، پی ببرد.
کتاب نمونهای قوی از ترسیم فضای عملیاتی و تقلا برای بقا در شرایط جنگی است. صحنۀ گم کردن مسیر در آبهای تیره و متلاطم، که در آن دود و خاکستر، دید را از بین برده، حس ناتوانی و ناامیدی را به خوبی منتقل میکند. این روایت از سرگشتگی در میان نیها، و تلاش برای تشخیص خط خودی و دشمن تنها با تکیه بر «سرخی تیرهای رسام»، وضعیت روانی و فیزیکی بحرانی رزمنده را نشان میدهد. هر موج انفجار، نمادی از تکرار خطر و مبارزهای خستگیناپذیر است که با ضعف جسمانی و غلبه ناامیدی همراه میشود.
با وجود پرداختن به واقعیات خشن و سخت جنگ، مضمون اصلی کتاب الهامبخشی است. «دریاچه ماهی» روایتی از شجاعت، فداکاری و رفاقت عمیق میان سربازان است. خاطرات یعقوبی تأکید میکنند که چگونه همبستگی میان رزمندگان، نیروی محرکهای برای تحمل سختیها و ایستادگی بوده است. این کتاب نه تنها سرگذشت یک فرد، بلکه تلاشی برای ثبت و ماندگار کردن یاد و خاطره شهدا و بیان صداقت نسلی است که برای حفظ میهن، از زندگی عادی خود گذشتند.
این کتاب برای علاقهمندان به خاطرات جنگ و ادبیات دفاع مقدس، بهویژه کسانی که به دنبال روایتی واقعگرا و صادقانه از دیدگاه یک سرباز عادی هستند، بسیار جذاب خواهد بود. همچنین دوستداران داستانهای شجاعت، همبستگی و فداکاریهای دوران جنگ میتوانند از این اثر بهره ببرند.
آنقدر آب مرا به دور خودم چرخانده بود که راهم را گم کرده بودم. دیگر نمیتوانستم تشخیص دهم کدام مسیر، راه خاکریز خودی بود و کدام خاکریز عراق. گاهی از سرخی تیرهای رسام راه خاکریزها را تشخیص میدادم و به سختی سعی میکردم شنا کنم. با نیها که برخورد میکردم کمی امیدوار میشدم و انگار که جان تازه میگرفتم. با خودم میگفتم نیها را میگیرم و راهم را ادامه میدهم. آن قدر دود و خاکستر و تاریکی بود که هیچ مسیری قابل تشخیص نبود. هر چه پیش میرفتم و تقلا میکردم از خاکریزهایمان خبری نمیشد. ناامیدی بر من غلبه میکرد. ضعف بدنم بیشتر و بیشتر میشد. هر بار که موج انفجار زیر آب فرویم میکرد و بیرون میآمدم، راهم در بین نیها گم میشد و به دور خودم میچرخیدم.