کتاب یادداشتهای زیرزمینی نوشتهٔ فئودور داستایفسکی، یکی از مهمترین آثار ادبیات روسی و جهان است که در سال 1864 منتشر شد. این رمان کوتاه اما عمیق، به عنوان یکی از نخستین آثار اگزیستانسیالیستی شناخته میشود و مرز میان ادبیات قرن نوزدهم و بیستم را تعیین میکند. داستان از زبان راوی بینامی روایت میشود که با نگاهی تلخ و گزنده، به نقد جامعه، فلسفه و سرشت انسان میپردازد.
راوی داستان، مردی است که سالها پیش شغل دولتی داشته، اما اکنون خود را از جامعه دور کرده و در انزوا زندگی میکند. او در یادداشتهایش، که به دو بخش تقسیم میشود، افکار و احساسات خود را بیان میکند. در بخش اول، راوی به نقد فلسفههای آرمانگرایانه و ایدههای روشنفکری زمان خود میپردازد و معتقد است که انسان موجودی غیرمنطقی و خودویرانگر است. او با طنزی تلخ و گزنده، نشان میدهد که چگونه انسانها به جای دنبال کردن خوشبختی، اغلب به سمت رنج و نابودی حرکت میکنند.
در بخش دوم، راوی خاطراتی از دوران جوانی خود را بازگو میکند، از جمله رابطهاش با یک زن جوان به نام لیزا. این بخش نشان میدهد که چگونه راوی، با وجود میل به ارتباط با دیگران، به دلیل غرور و خودویرانگری، خود را از هرگونه رابطهٔ معنادار محروم میکند.
این کتاب به علاقهمندان به ادبیات فلسفی و اگزیستانسیالیستی پیشنهاد میشود. اگر به داستانهایی با درونمایههای عمیق دربارهٔ سرشت انسان، تنهایی و نقد جامعه علاقه دارید، یادداشتهای زیرزمینی انتخاب مناسبی است. همچنین، این کتاب برای کسانی که به مطالعهٔ آثار کلاسیک ادبیات جهان و تحلیل شخصیتهای پیچیده علاقهمندند، بسیار جذاب خواهد بود.
«من مردی مریضم… مردی بدجنسم. مردی نچسب. به گمانم کبدم درد میکند. بااینحال چیزی از بیماریام نمیدانم، و یقین ندارم دردم از چیست. تحت هیچ مداوایی نیستم، هرگز نبودهام، هر چند برای علم پزشکی و پزشکان احترام قایلم. اضافه بر اینها، بینهایت خرافاتی هم هستم؛ خب، دستکم اینقدری که به پزشکی احترام بگذارم (به اندازهای درس خواندهام که خرافاتی نباشم، اما هستم). نه آقا، تن به درمان ندادنم از بدجنسی است. البته حالا، حتم دارم شما آنقدر مرحمتی ندارید که این را بفهمید. اما من، آقا، من میفهمم. البته نخواهم توانست برایتان توضیح دهم که، در این مورد، چه کسی از بدجنسی من رنج خواهد برد؛ بهخوبی میدانم که بههیچروی با سرپیچی از درمان اطبا نمیتوانم رویشان را کم کنم. بهتر از هر کسی میدانم که به این ترتیب فقط به خودم آسیب میرسانم و نه هیچکس دیگر. اما باز هم اگر درمانی نمیپذیرم، از بدجنسی است. کبدم درد میکند؛ بسیار خوب، بگذار دردش از این هم بدتر شود!
مدت مدیدی است که اینطور زندگی میکنم ــ حدود بیست سال. حالا چهلسالهام. سابق بر این کارمند دولت بودم؛ حالا دیگر نیستم. صاحبمنصبِ بدجنسی بودم. بیادب بودم و از بیادبی لذت میبردم. رشوه که قبول نمیکردم پس، به جبران مافات، این کمترین پاداش را به خودم روا میدانستم. (شوخی بدی بود، اما خطش نخواهم زد. به این خیال آن را نوشتم که خیلی زیرکانه از آب درآید؛ اما حالا، خودم میبینم که فقط میل زنندهای به خودنمایی داشتهام ــ بهعمد خطش نخواهم زد!)
وقتی اربابرجوع برای پیگیری شکایتشان سراغ میز من میآمدند، برایشان دندانقروچه میکردم و هنگامی که موفق میشدم کسی را دلخور کنم لذتی بیپایان میبردم. بهتقریبی همیشه در این کار موفق بودم. اغلب مردمانی کمرو بودند؛ میدانید دیگر، مردمانی که شکایتی دارند. اما میان ازخودراضیهایشان افسری هم بود که به طور خاص نمیتوانستم تحملش کنم. تن به تسلیم نمیداد و به شکلی زننده مدام صدای تلقتلقِ شمشیرش را درمیآورد. یک سال و نیم با او سر شمشیرش جنگ داشتم. آخرسر او بود که سپر انداخت و تلقتلق را تمام کرد. بااینحال، این مربوط به زمانی است که هنوز جوان بودم. اما آقایان، میدانید نکتهٔ اصلی بدجنسیِ من چه بود؟ تمام ماجرا از این قرار بود: بزرگترین زشتی درست در آگاهی شرمآور و لحظهبهلحظهٔ من نهفته بود، حتی لحظاتی که از خشم لبریز بودم. آگاهی از اینکه نهتنها بدجنس نیستم، بلکه عصبانی هم نیستم و فقط بیهوده گنجشکها را میترسانم و خودم را با آن دلخوش میکنم. وقتی کف به دهان آوردهام، عروسکی به دستم برسانید، استکانی چای با قدری شکر، شاید آرام بگیرم. حتی نرم و خوشقلب خواهم شد، هر چند در پی آن، بهحتم، به خودم دندانقروچه خواهم کرد و چند ماهی از شدت شرم بیخواب خواهم شد. این رسم من است.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir