کتاب من از گورانیها میترسم نوشتهٔ بلقیس سلیمانی، رمانی جذاب و تأملبرانگیز است که به مبارزهٔ یک زن با سنتهای قدیمی و ترسهای درونیاش میپردازد. این داستان که در شهر کوچک گوران اتفاق میافتد، روایتگر زندگی فرنگیس، زنی میانسال است که با بازگشت به زادگاهش، با خاطرات و ترسهای گذشته مواجه میشود.
فرنگیس، شخصیت اصلی داستان، پس از سالها زندگی در تهران، به شهر کوچک گوران بازمیگردد تا از پدر و مادر پیرش و برادر بیمارش مراقبت کند. او که در تهران زندگیای پر از چالش را پشت سر گذاشته است، از جمله یک ازدواج ناموفق و طلاق، اکنون با بازگشت به گوران، با سنتها و خاطراتی مواجه میشود که سالها سعی در فراموشی آنها داشته است.
فرنگیس در طول داستان، با ترسهای خود روبهرو میشود: ترس از سنتهای دستوپاگیر، ترس از قضاوت دیگران و ترس از گذشتهای که همچنان سایهاش بر زندگیاش سنگینی میکند. او سعی میکند با این ترسها مقابله کند و هویت جدیدی برای خود بسازد.
داستان با نگاهی به دههٔ 60 و زندگی فرنگیس در آن دوران، به واکاوی ترسها و چالشهای او میپردازد و خواننده را به درک عمیقتری از شخصیت و شرایط او میرساند.
این کتاب به دوستداران رمانهای روانشناختی و اجتماعی پیشنهاد میشود. اگر به داستانهایی با درونمایههای عمیق دربارهٔ هویت، سنتها و مبارزه با ترسهای درونی علاقه دارید، من از گورانیها میترسم انتخاب مناسبی است. همچنین، این کتاب برای کسانی که به مطالعهٔ ادبیات معاصر فارسی و داستانهای با محوریت شخصیتهای زن علاقهمندند، بسیار جذاب خواهد بود.
چی میشد اگر دعوتش را قبول میکردم و یک روز صبح، صبحانه را با او میخوردم؟ چرا نباید این کار را بکنم؟ از چی میترسم؟ چرا این ترس لعنتی ولم نمیکند؟ مگر نه اینکه حالا آزادم؟ مگر نه اینکه حالا برای بهداشت اخلاقی جامعه خطری ندارم؟ از اول هم خطری نداشتم. زنهای زشت، زنهای معمولی، هیچوقت برای جامعه خطر ندارند. من زشت نبودم اما خوشگل هم نبودم. معمولی بودم. معمولی شدم، بعد از آنکه دانشجو شدم و آن بینی صدمنی را عمل کردم. من کپی پدرم بودم، پوست سبزه، دماغ بزرگ و پیشانی بلند را از او به ارث برده بودم. مادر هیچچیز به من نداده بود. به بقیهی بچهها چیزی داده بود اما به من دریغ از یک انگشت پا.حتم ابراهیمِ خیابانگزکن چشم به ثروت پدرم داشت که آمد خواستگاریام، وگرنه من انتخاب یکیماندهبهآخرش بودم. عاشقش نبودم. چهطور میتوانستم عاشقش باشم وقتی به تعداد زیادی از دخترهای دبیرستان جلال آلاحمدِ گوران پیشنهاد ازدواج داده بود و من آخریشان بودم؟ با اینهمه خوشحال بودم که یک نفر به خواستگاریام آمده. بختم باز شده بود و همین برایم کافی بود.به دکتر میگویم: «من از گورانیها میترسم.»
میگوید: «چرا؟»
«به خاطر شلاق زدن یه هممدرسهای و شریکجرمش تو اون سالها.»کلاس اول دبیرستان بودم، پانزده سالم بود و عاشق احسان شیخخانی شده بودم که خانهشان روبهروی خانهمان بود. میدانستم شیخخانیها از ملاکین آن اطراف هستند و برای خودشان اسم و رسمی دارند. پدر احسان به نظرم در ادارهی کشاورزی، آب، برق، یک همچین جایی کار میکرد، رئیس اداره بود انگار. تمام سالهایی که در آن خانه بودیم، حتی یک بار من خانهشان را ندیدم. آنها از ما هم خاصتر بودند. اما صبحبهصبح پسرِ سر به زیر و قدبلندشان را میدیدم که کیف به دست به دبیرستان میرفت، از من بزرگتر بود. من عاشقش شده بودم و او چنان که بعدها فهمیدم عاشق رودابه بود که خویششان بود.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir