کتاب ماه غمگین ماه سرخ نوشتهٔ رضا جولایی، رمانی تاریخی و خیالانگیز است که به زندگی واپسین روزهای میرزاده عشقی، شاعر و روزنامهنگار آزادیخواه ایرانی، میپردازد. این داستان که در بازهٔ زمانی هشتم تا سیزدهم تیرماه 1303 اتفاق میافتد، روایتی جذاب و پرکشش از تلاش عشقی برای فرار از سرنوشت محتوم خود است.
رضا جولایی در این رمان، میرزاده عشقی را از خوابی پریشان بیدار میکند؛ خوابی که در آن مرگ او را تهدید میکند. عشقی که میداند در خطر است، تصمیم میگیرد از تهران بگریزد. در این مسیر، با شخصیتهای مختلفی روبرو میشود: از یک زن خدمتکار گرفته تا رضاخان، یک ارمنی خوشقلب، و ملکالشعرای بهار. برخی از این شخصیتها واقعی و برخی دیگر ساختهٔ ذهن نویسنده هستند تا داستان را هرچه بیشتر جذاب و پرتنش کنند.
جولایی با نثری روان و تصویرسازیهای دقیق، فضای تاریخی آن دوران را به خوبی بازسازی میکند و خواننده را به درون ماجرا میبرد. او نه تنها به زندگی عشقی، بلکه به فضای سیاسی و اجتماعی ایران در آن دوران نیز میپردازد و خواننده را با چالشها و خطراتی که روشنفکران و آزادیخواهان با آن مواجه بودند، آشنا میکند
این کتاب به دوستداران رمانهای تاریخی و علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میشود. اگر به دنبال داستانی جذاب و پرکشش هستید که شما را با زندگی یکی از شاعران و روشنفکران برجستهٔ ایران آشنا کند، ماه غمگین ماه سرخ انتخاب مناسبی است. همچنین، این کتاب برای کسانی که به مطالعهٔ تاریخ معاصر ایران و زندگی شخصیتهای تأثیرگذار آن علاقهمندند، بسیار جذاب خواهد بود.
حالا باید چه کنم؟ مَلک را خبر کنم یا به رحیمزاده بگویم؟ باید مدتی سربهنیست شوم. نباید سرسری بگیرم این نشانهها را. اما به کجا؟ هر چه دارم میفروشم. همین خنزرپنزرها را. میروم قزوین، پیش عارف. یا نه، کردستان. بعد شاید ترکیه، استانبول. شاید پاریس، اما نه، در پاریس غریبهام. شاید بتوانم در استانبول غربت را تاب بیاورم… اینبار دیگر شوخی نیست. آب در لانهٔ عقرب ریختهام و بیخیال نشستهام. انگارنهانگار.دوباره احساس میکند گُر گرفته، سرش را در آب فرومیبرد. چند لحظه در آن حال میماند. چشمهایش را باز میکند. خزههای سبز در هم میپیچند و پایینتر، سیاهی، تهِ یک گودال…
سرش را بیرون میآورد. وحشت کرده. دستی به صورت میکشد. نفسنفس میزند. به خود میگوید: من زندهام، هنوز دیر نشده… به یاد جملهای میافتد: مرگ است که به زمان ارزش میدهد. زمان را جدی بگیر. خوابت یک هشدار بود، الهام بود. بلند شو تا دیر نشده جلوپلاست را جمع کن، برو از این شهر داغ دمکردهٔ خشک، برگرد به میان تپههای سبز موطنت. دیوانهای؟ میخواستی چه بشوی؟ شهرهٔ آفاق؟
چه بکنی؟ میخواستی کمر سردارسپه را بشکنی؛ اگر هم بتوانی جانت را میگذاری بر سر این مهم، و بعد چه میشود؟ آب از آب تکان نمیخورد. میافتی در سیاهچالهای نظمیه، جانت را با منقاش از تن بیرون میکشند. از دست هیچکس کاری ساخته نیست. هیچکس نمیتواند قدمی پیش بگذارد، نه وکلای اقلیت، نه روزنامهچیها. سروصدایی بلند میشود و زود فروکش میکند. همه خسته شدهاند. نوزاد نارس مشروطه سر زا رفت. مردم خسته شدهاند و بیاعتنا و قلدرها عاشقِ جماعتِ بیاعتنا هستند… مرتیکه، جرئت کردهای و منظومه سرودهای؟ به نام تو تمام شده. کسی چه میداند تقیخان در این میان چه نقشی داشته. تو را میشناسند. چنان کشیده میخورد به صورتت که لبت را میدرد. سرت را میکوبند به دیوار. پشتبندش هم لگدی است که میخورد به بیضهات. نفس در سینهات گره میخورد و تازه اول کار است… شاید هم اینهمه به خودشان زحمت ندهند. پشت دیواری، دری، شبی کمین بکنند و با تیری خلاصت کنند. باید به رحیمزاده خبر برسانی. از تقیخان کاری ساخته است؟ نه. میگوید نترس جانم، با تو کاری ندارند. جرئت ندارند. مگر سید میگذارد؟ آتش به پا میکند در مجلس، و آنها از آتشبازی او میترسند. اما اینها همه حرف است. دیگر از سید هم کاری ساخته نیست.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir