کتاب آقا مصطفا - چند برگی از زندگی و شهادت دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن مثل آن وقت ها که هر روز شهیدی توی کوچه پس کوچه ها تشییع می شد، آقا مصطفا که شهید شد حال و هوای شهر ما هم تغییر کرد. عده ای دوربین کول گرفتند و افتادند پی مستندسازی ماجرا، کسانی مجلس یادبود گرفتند. شاعرانی شعر گفتند. روزنامه نگارانی تیتر و مصاحبه تنظیم کردند. تصویرگران پوستر و بنر ساختند. ما هم شدیم قلمدار! مهم نبود که کی چه کار می کند و خوب می شود کارها یا نه! مهم این بود که هیچ کس به هیچ کس تکلیف نکرد که بنشین و یک کتاب و الخ بساز! هر کس هر کاری کرد، مثل همان سال ها برای دل خودش کرد. در یکی از روایت های کتاب آمده است: توی جلسه اگر حس می کرد راه درست دارد کج می شود، رگ گردنی می شد. آستین هایش را بالا می زد و می گفت: «تماشا کنید! این پوست و استخوان مال طبقه سوم جامعه است. لای پر قو بزرگ نشده ام. درد را هم می فهمم. نمی گذارم راه مردم دور شود» یکبار هم دو تا از بچه های نطنز را ناحق اخراج کردند. آنقدر ایستاد و پا فشاری کرد تا با سلام و صلوات برشان گرداندند. در بخش دیگری از این کتاب می خوانیم: گفتند بیا رئیس ایران خودرو باش! گفت: نه! گفتند توی وزارت نفت پست بگیر! گفت: نه! همین صنعت هسته ای ماندن می خواهد. زرنگ بود مصطفا. بوهایی شنیده بود. نرفت و رسید!