رمان «موندو» نوشته محمدرضا آریان فر، با انتشار توسط انتشارات سوره مهر و کسب رتبه سوم در جشنواره داستان حماسی، روایت بیواسطهای از بخشهایی از جنگ خرمشهر و تخلیه قسمت شرقی این شهر است. در این اثر، نویسنده اهل خود خرمشهر برشی از زندگی را از زاویه دید راوی نوجوان به تصویر میکشد و با استفاده از زبان فراواقعگرایانه و اتفاقات سوررئال، روایتی خیالی و در عین حال مستند از فضای جنگ، حماسه و دنیای کودکی در شرایط بحرانی ارائه میدهد.
«موندو» بخشی از تاریخ دردناک جنگ در خرمشهر را پیش چشم خواننده میگذارد و در عین حال فراتر از خاطرهنویسی صرف، داستان را با زبان و فضای سوررئال پیوند میزند تا ترکیبی از خیال و واقعیت شکل گیرد. نویسنده که خود شاهد بسیاری از رویدادهای جنگ بوده، تجربههای خود را در قالب نگاه یک کودک روایت کرده تا هم ملموس بودن روایت حفظ شود و هم فاصلهای با مستندات صرف خاطره ایجاد شود. روایت داستان پر از جزئیات واقعگرایانه است ولی با حضور عناصر خیالپردازانه و نمادین، فضای رمان را متفاوت ساخته است. «موندو» همانند دیگر آثار آریانفر، ترکیبی از تضادهای حماسی و خیالپردازی است که در کنار هم به ایجاد فضایی منحصربهفرد کمک میکند.
چرا باید این کتاب را خواند؟
«موندو» نمونهای از ادبیات جنگ است که روایت حماسی و انسانی را با زبان و شیوهای نوآورانه به نگارش درآورده است. این کتاب سبب درک بهتر وضعیت کودکان و مردم درگیر جنگ، با دیدگاهی تازه و متفاوت میشود. استفاده از روایت نوجوانانه و عناصر فراواقعگرایانه، جذابیت خاصی به داستان داده و مرز میان خیال و واقعیت را به چالش کشیده است. مطالعه این اثر به توسعه فهم تاریخی و فرهنگی از دوران جنگ خرمشهر و تجربه زیسته اهالی آن کمک میکند. برای کسانی که علاقهمند به داستانهای حماسی، رئالیسم جادویی و روایتهای جنگ با عمق روانشناختی و اجتماعی هستند، این کتاب فرصتی ارزشمند به شمار میآید.
رمان «موندو» به مخاطبان نوجوان و بزرگسالی که به ادبیات جنگ، تاریخ معاصر ایران و داستانهای حماسی و سوررئال علاقهمندند، توصیه میشود. این کتاب برای کسانی که میخواهند با نگاهی نو و متفاوت به فضاسازی جنگ و تأثیرات آن روی مردم و به ویژه کودکان پی ببرند، مناسب است. همچنین مخاطبانی که به آثار محمدرضا آریانفر علاقهمند بوده و دنبال تجربه خواندن ترکیب خیال و واقعیت همراه با دغدغههای اجتماعی و تاریخی هستند، از این رمان بهرهمند خواهند شد. مطالعه «موندو» میتواند درک عمیقتری از پیچیدگیهای جنگ، انسانیت و مقاومت به خواننده هدیه دهد.
«اتاق نقاشی و تمرین تئاتر و موسیقی کتابخانه که هنوز خراب نشده بود برایمان سنگر خوبی شده بود. ساروخ گاهی سری میزد و مقداری خوراکی برایمان میآورد و مرتب با تشتکهای زنگالو بازی میکرد. از آن روز که زنگالو پسری را نجات داد، انگار ترس همه ریخته بود و دیگر کسی اسلحه به طرفش نمیگرفت. همه به وجود مترسکی که مثل آدمیزاد چشم و گوش و کلاه و لباس داشت و راه میرفت و در کارها به همه کمک میکرد عادت کرده بودند. روزهای اول میگفتند زنگالو حتماً روزی برای خودش آدم بوده، اما از بس پدر و مادرش را اذیت کرده، نفرین شده و خدا هم او را به آدمکی چوبی عین پینوکیو تبدیل کرده است.
بارانجان را سپردم دست زنگالو و رفتم ساختمان نیمهمخروب برزن. طاق عباسیه و حسنیه آمده بود پایین. از پنجرهاش میشد تحرکات دشمن را دید. سرخو تا مرا دید بغلم کرد. بِرّوبِر نگاهش کردم. چشمهایش زیر لبهٔ کلاه سرخرنگش درست پیدا نبود. خندید و گفت: «نرفتیم جایی. رفتیم خونهٔ عمهم، کوی آریا. منم ول کردم و برگشتم ایی جا. تو چی موندو؟»
با مِنومِن گفتم فرار کردهام. ساروخ، که روی تخت دراز کشیده بود، خندید و گفت: «ها. سرخو هم مثِ تو گُریخته.»
سرخو چند رنگ شد. گفت: «خونهٔ خالهشکوه رو دیدم. دلم میسوزه برا باران.»
ساروخ گفت: «فردا پسفردا میبرمشون آبودان. شما رو به جدّتون فقط لب شط آفتابی نشین.»
سرخو گفت: «عاموداریوش خبر نداره ایی جایی؟ آخ! الان خالهدلبر کلو میشه موندو. آقاساعد، موندو هم از فردا بامون بیاد. باشه؟»
اولین بار بود که اسم واقعی ساروخ را میشنیدم!
چند بار به سرم زد از سرخو بپرسم دیگر از دیدن خون غش نمیکند؟
دو سه تا کنسرو بادمجان ناهارمان شد. از ساختمان برزن که زدم بیرون، تمام راه در فکر باباداریوش و ماماندلبر بودم. کاش میشد به آنها خبری میدادم! وقتی به باران گفتم قرار است ساروخ ما را تا آبادان برساند، فقط سر تکان داد و پس از سکوتی طولانی گفت: «کاش اون دونهٔ آرزو رو برا آقام و مامان و هومن نگه میداشتی موندو!»
یکدفعه رنگ چهرهاش عوض شد و صدایش زمخت و مردانه. شروع کرد به سر و رویم زدن و داد کشیدن:
بایس نگه میداشتی! بایس نگه میداشتی! بایس ...
آنقدر گفت و زد که از حال رفت. نمیدانستم چه کار کنم. زنگالو پا شد مشتی آب به صورت او پاشید. باران آرام چشمانش را باز کرد و باز بست و به خواب رفت. میخواستم سرم را روی پاهایش بگذارم و زارزار گریه کنم. زنگالو سرم را گذاشت روی سینهاش. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد. بیدار که شدم باران بالای سرم نشسته بود. گفت: «پاشو مهران.»
پرسیدم: «خبری شده؟»
گفت: «بریم سراغ درخت مراد.»»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir