کتاب «ریسیدن سپیده دم» اثر الیزابت لیم، جلد اول از مجموعه فانتزی نوجوانانه «خون ستارگان» است. داستان درباره دختر جوانی به نام مایا تامارین است که برای رسیدن به رؤیای خود یعنی بزرگترین خیاط سرزمین شدن، خودش را جای برادرش (پسری) جا میزند و وارد رقابتی سخت برای خیاط امپراتور میشود. مایا در این مسیر باید سه لباس جادویی به نامهای خورشید، ماه و ستارگان را بدوزد که این کار او را به سفری پرمخاطره در قلمروهای جادویی میکشاند. در طول داستان، مایا با چالشهای پیچیده، خیانت و دروغ در میان دیگر رقبا روبرو است و باید بر رازهای درونی و بیرونی غلبه کند تا به هدف خود برسد.
مایا برای نجات خانوادهاش و تحقق رؤیایش به عنوان خیاط بزرگ، هویت خود را پنهان میکند و وارد رقابتی پرخطر میشود. او باید در آخرین چالش، سه لباس جادویی را بدوزد که به نظر ناممکن میآید و این سفر علاوه بر تلاش او برای دوخت، کشف خود و دنیای پیرامونش را نیز به همراه دارد. داستان ترکیبی از ماجراجویی، عشق و چالشهای واقعی و خیالپردازی است.
خواندن این اثر به افرادی توصیه میشود که: علاقمند به داستانهای فانتزی نوجوانانه با عناصر ماجراجویی، جادو و عشق هستند، دوست دارند روایتهایی با شخصیتهای قوی و چالشهای درونی و بیرونی را دنبال کنند، به داستانهایی علاقه دارند که هویت، شجاعت، فداکاری و رشد شخصیت را به تصویر میکشند، به ژانر فانتزی با زمینههای فرهنگی آسیایی علاقهمند هستند، نوجوانان و جوانانی که میخواهند در دنیای خیالی و پرجزئیات غرق شوند و همزمان داستانی الهامبخش درباره تلاش برای رویای بزرگ بخوانند. این کتاب همچنین برای کسانی که از ترکیب رقابتهای پیچیده، خیانت، جادوگری و رمز و راز لذت میبرند، انتخاب مناسبی است.
«ز شیطانی که به شکل سِندو درآمده بود، فاصله گرفتم و آنقدر به عقب رفتم که به دیواره برخورد کردم. سنگها آرنجهایم را ساییدند و من به پایین نگاه کردم. دریاچهٔ پادوان آن پایین بود، آبهایش هنوز با خشونت به برج میکوبیدند. سقوط بدی بود، اما اگر به صخرهها نمیخوردم، شاید زنده میماندم. شیطان خندید. «مایای کوچولو، تنها و گمشده. فکر کردی خونوادهات دوباره کنار همهان؟» ریشخندی زد. «دخترهٔ احمق. خیلی آسون گول خوردی. بقیه معمولاً سختتر میجنگیدن.» لبم را گاز گرفتم و جلوی هقهقم را گرفتم. خیلی دلم میخواست که خانوادهام دوباره کنار هم باشند و از همین هم علیه من استفاده کرده بود. «از کجا اینقدر اطلاعات راجع به من داری؟» شیطان با همان صدای گوشخراش گفت: «من همهچی رو میدونم، مایا. تو میخوای بهترین خیاط این سرزمین بشی. میخوای افسونگرت دوستت داشته باشه. میخوای چیزی که از خونوادهات مونده رو نجات بدی... دوباره شادی پدرت و راه رفتن برادرت رو ببینی.» چشمان سرخش در مقابلم برق میزدند. «خب، نمیتونی همهچی رو با هم داشته باشی؛ اما خودت این رو میدونی، مگه نه؟ وقتی برادرهای بزرگت مردن، این رو فهمیدی. همهٔ اون شبهایی که آرزو میکردی و دعا میکردی که دوباره ببینیشون.» پنجهاش را بالا برد. «بذار من آرزوت رو برآورده کنم.» درست قبل از اینکه بپرد، شیرجه زدم و چیزی نمانده بود آسیبی به من برساند. خون به سرم هجوم آورد. خنجر ادان پشتم برق میزد و خیلی از پلکان سنگی منتهی به بالای برج دور نبود. باعجله به سمتش دویدم، آن را از غلافش درآوردم و با بیشترین سرعتی که میتوانستم از پلهها بالا رفتم. نمیدانستم که شیطان چه بود، اما از آزمون قلهٔ بارانساز یاد گرفته بودم که نباید اجازه دهم ترس بر من غلبه کند. اگر اجازه میدادم، میباختم. باز هم به سمت بالا دویدم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir