کتاب «واریسیدن غروب» نوشته الیزابت لیم، دومین جلد از مجموعه فانتزی خون ستارگان است که روایتگر داستان مایا تامارین است. این کتاب مناسب علاقهمندان به داستانهای فانتزی، ماجراجوییهای پرهیجان، روایتهای پیچیده از جنگها و جادوگری و شخصیتهای قوی و درگیر با چالشهای درونی است. همچنین اگر به دنبال داستانهایی با تم درگیریهای سیاسی و جادویی در دنیایی خیالی هستید، «واریسیدن غروب» گزینه مناسبی خواهد بود.
در این جلد، مایا پس از سفری پرمخاطره برای دوختن پیراهنهایی از خورشید، ماه و ستارگان، به قلمرویی بازمیگردد که در آستانه جنگ قرار دارد. او مجبور میشود پیراهن خورشید را به تن کند و برای حفظ صلح، جای عروس امپراتور را بگیرد. با این حال، نبرد درون مایا، ناشی از نفرینی که باندور شیطان بر او گذاشته، از جنگ بیرونی بسیار شدیدتر است، زیرا به مرور در حال از دست دادن کنترل جادو، جسم و ذهن خود است. مایا برای پیدا کردن ادان، حفاظت از خانوادهاش و ایجاد صلحی پایدار، با این چالشهای درونی و بیرونی میجنگد. "واریسیدن غروب" شاهکاری است که توانایی الیزابت لیم در روایت داستانهای فانتزی را به رخ میکشد. این کتاب با تعادلی هنرمندانه میان توسعه شخصیت، اکشن و احساسات عمیق، مخاطبان را مسحور خود میکند. کاوش در موضوعاتی همچون فداکاری شخصی، هویت و عشق، ارتباطی عمیق با خوانندگان برقرار میکند و تجربهای از ماجراجویی هیجانانگیز و لمس عواطف انسانی را ارائه میدهد. جهانسازی دقیق و توصیفات زنده لیم، مخاطبان را به قلمرویی جادویی و سرشار از شجاعت و سرنوشت میبرد و تضمین میکند که این کتاب تأثیری ماندگار بر ذهن خواننده باقی خواهد گذاشت.
کتاب «واریسیدن غروب» به ویژه به نوجوانان و جوانان علاقهمند به ژانر فانتزی و اساطیری با درونمایه عاشقانه توصیه میشود. این کتاب برای کسانی مناسب است که دنبال داستانهای پرهیجان با شخصیتپردازیهای قوی، درگیریهای درونی عمیق و مبارزات جادویی و سیاسی هستند. اگر از خواندن داستانهای فانتزی با ترکیب فرهنگهای آسیایی و روایتهای پیچیده با مضامین هویت، ازخودگذشتگی و عشق لذت میبرید، این اثر برای شما گزینهای جذاب خواهد بود.
روی پلکهایم لایهای از شبنم نشسته بود و وقتی سعی کردم چشمانم را باز کنم، ذرات یخ روی پلکهایم پراکنده شد. نمرده بودم. قلبم به سختی میزد، هنوز هم میتپید. شیطان هم نبودم. افکارم متعلق به خودم بود. هنوز مایا بودم. بلند شدم و نشستم و آسودهخاطر دیدم که دستان و بازوهایم را تشخیص میدهم، موی مشکی ژولیدهام گونههایم را نوازش میکرد. با این حال، حسی متفاوت داشتم. همهجایم درد میکرد، نوعی درد کرخت و بقایای عذابی که موقع نابودکردن پیراهن خورشید، نزدیک بود بکشدم؛ و سرم... صداهایی همخوان با هم من را خواندند: سنتورنا. قلبم تند میتپید و سعی میکرد با این ندا بجنگد. نه، سنتورنا نیستم. شیطان نیستم. سنتورنا. صداها بلندتر و قویتر شد و حریصانه مثل خوره به جان پوچی درونم افتاده بود. نوارهای بانداژی ضخیم دور کمرم پیچیده شده بود؛ بوی عود با رایحه زنجبیلی تازه میداد. بازشان که میکردم، سرانگشتانم شکمم را خراشید و جا خوردم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir