کتاب «آبنبات لیمویی» جدیدترین اثر مهرداد صدقی توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر میشود. «آبنبات لیمویی» همچنان ماجراهای محسن را دنبال میکنند. محسن حالا تحصیلاتش را در دانشگاه گرگان به پایان رسانده و میخواهد ازدواج کند. «آبنبات لیمویی» آخرین جلد از سری مجموعه آبنباتها خواهد بود.
تا پیشازاین، سه رمان طنز «آبنبات هل دار»، «آبنبات دارچینی»، «آبنبات نارگیلی» و «آبنبات پستهای» از مهرداد صدقی منتشر شده است.
کتاب "آبنبات لیمویی" از مجموعه کتابهایی با داستانهای متنوع و جذاب از مهرداد صدقی است داستانهای این کتاب شامل موضوعات مختلفی مانند ماجراهای روزمره، احساسات انسانی، و رویدادهای زندگی باشند که به زبان طنز با جذابیت و دلنشین به خواننده ارائه میشود. این داستانی که در قالب ماجراهای متعدد و شخصیتهای مختلف به تصویر کشیده شده است.
آبنبات لیموئی برای خوانندگانی که علاقهمند به داستانهای زندگی و اتفاقات روزمره به زبان طنز هستند، جذاب و مفید باشد.
سرفصلهای کتاب شامل صدسال تنهاخوری، زینقو و رینقو، عروس هلندی، سی و نه، دختر کیوسکی، زیر درخت گاردو، قُدی جون، زررررررر، شفت، خواهر و مادر قدرت، زنِ محسن، خشتک اول، خشم و هیاهو، بین مریض، دروغسنج و اسکندری است.
«دریا داشت به سمتم میآمد. اما بیشتر از دریا قیافه مرتضی با پوزخندی بر لب و چهره ابی که میگفت: «عجّب شد!» و «حقّته!» جلوی چشمم میآمد. تصمیم گرفتم فوراً بروم سمت تلفن کارتی و هر جور شده مرتضی را گیر بیاورم و بپرسم آیا او بوده که زنگزده یا نه. در همین فکر بودم که دستی به شانهام خورد. یکلحظه تصور کردم مرا برقگرفته و یک متر از جا پریدم. اما وقتی دیدم چه کسی دستش را بر شانهام زده فهمیدم حقش این است که دو متر از جا بپرم.
امین با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «محسن... اینجا چه کار میکنی؟» حقش بود بگویم: «خودت چی؟». هیچ جوابی نداشتم. با خودم گفتم خدایا آیا الان وقتش بود که امین بیاید پیش خواهرش؟ مگر کار و زندگی دیگری ندارد؟ در کسری از ثانیه، درحالی که سعی داشتم زمان بخرم تا فکر کنم آنجا چه کار میکنم، خودم را در آغوش امین انداختم و گفتم: «خدا رِ شکر که اینجایی!».
چنان جّو احساسی ایجاد کردم که دلش نیاید بزند زیر گوشم. امین که هنوز متعجب بود و مشخص بود به چیزهای دیگری هم فکر میکند، گفت: «سلام. نگفتی اینجا چه کار میکنی؟» بلافاصله گفتم: «پدرم از یکی طلب داره؛ منِ فرستاده کرمان پیداش کنم. ماجرا رِ که به فرهاد گفتم، گفت حالاکه کرمانم تهوتوی دانشگاهای کرمانِ برای یکی از قوم و خویشاش دربیارم... ملت هم دنبال خر مفتی مِگردن نعلش کنن».
نگاه امین جوری بود که نفهمیدم خر شده یا با خودش میگوید: «خر خودتی!» چشمکی به او زدم که یعنی احتمالاً فرهاد عاشق شده. دریا که به ما رسید، بعد از سلام به امین گفت: «رفیق پیدا کردی؟».
با شنیدن صدای دریا، هوش و حواسم رفت. زیباییاش یک طرف زنگ صدایش طرف دیگر. به قول دایی اکبر، دیگه تکمیل! با خودم گفتم اگر همراه زندگی من شود، یعنی که خدا واقعاً دوستم دارد. برای یک لحظه با دریا چشم در چشم شدم و ادای آدمهای باحیا را درآوردم و سرم را انداختم پایین. امیدوار بودم او چنین کاری نکند تا نبیند پاهایم چقدر بزرگ است. این همه سال منتظر چنین لحظهای بودم. اما حالا رویم نمیشد به او نگاه کنم. شاید هم توانش را نداشتم.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir