کتاب بچهها بهنام نوشته محدثه سادات طباطبایی، داستان زندگی یکی از شهدای نوجوان ایران، بهنام محمدی، است. این کتاب روایتگر زندگی پسر سیزدهسالهای است که در دوران حمله صدام به ایران، با وجود جثه کوچک، دل بزرگ و شجاعت مثالزدنی در برابر دشمن ایستاد. بهنام محمدی یکی از نمادهای ایثار و دلیری است که در دوران جنگ تحمیلی، در دفاع از شهر خرمشهر و مقابله با نیروهای بعثی جان فشانی کرد. این کتاب با بیانی ساده و روان، به نسلهای جدید ایران داستان رشادتها و فداکاریهای بهنام را بازگو میکند.
بچهها بهنام داستانی است از دل شجاعت و از خودگذشتگی یک نوجوان ایرانی که در جنگ تحمیلی علیه عراق جان فشانی کرد. بهنام محمدی که در زمان حمله به خرمشهر تنها سیزده سال داشت، با وجود کوچکی جثه، به همراه دیگر مدافعان شهر در برابر دشمن بعثی ایستاد و بهطور شجاعانه به مقابله پرداخت. کتاب با بیانی جذاب و تصویرگریهای زیبا، وقایع جنگ و حماسههای بهنام را برای کودکان و نوجوانان روایت میکند. داستان نه تنها از دلاوریهای این نوجوان میگوید، بلکه پیامی از ایثار، شجاعت و فداکاری را به نسل امروز منتقل میکند.
این کتاب بهگونهای نگاشته شده که کودکان و نوجوانان ایرانی بتوانند از آن الهام بگیرند و ارزشهای دفاع از وطن، شجاعت و مقاومت را درک کنند. داستان بهطور خاص بر شجاعت بهنام و کمکهایی که به دیگر مدافعان خرمشهر میکرد، تأکید دارد.
کتاب بچهها بهنام برای کودکان و نوجوانان ایرانی نوشته شده است. این کتاب با زبان ساده و تصویرگری جذاب، میتواند برای این گروه سنی مفید باشد و داستانی الهامبخش از ایثار و فداکاری را در دل خود دارد. همچنین، برای والدین و معلمان نیز کتابی مناسب است تا ارزشهای جنگ و دلاوریهای نوجوانان ایرانی را به نسل جدید منتقل کنند.
زنها و بچهها دسته دسته از شهر بیرون میرفتن و مردها میموندن که نذارن شهر بیفته دست دشمن .بهنام رو هم خانواده و آشناها چند بار بردن اهواز ولی دوباره برگشت خرمشهر. حالا بهنام بود و خرمشهر و رزمندهها و سربازای دشمن که ساعت به ساعت تعدادشون بیشتر میشد. رزمنده ها هر جا بهنام رو میدیدن فریاد میزدن بچه اینجا موندی چه کار؟ برو تو شهر نمون. بهنام میدونست جنگ جای بچه ها نیست ولی اینو باید به اونایی میگفتن که جنگ رو آورده بودن تو شهر و خونه بهنام اون که دلش از این حرفا شکسته بود زد تو کوچه پس کوچه ها اما همین که از یه کوچه تنگ رفت بیرون دید جلوش پره از سربازای عراقی با کلی تفنگ و چند تا تانک بهنام میخواست برگرده ولی با خودش فکر کرد چرا فرار کنم؟ مگه چی کار کردم؟ برای همین با ترس و لرز رفت جلو. یکی از سربازا با اخم گفت: تو اینجا چه کار میکنی بچه؟ بهنام که راست راستی ترسیده بود بی اختیار زد زیر گریه و گفت دنبال مامانم میگردم سرباز :گفت برو بچه اینجا نایست.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir