کتاب «داستانهای کوتاه از نویسندگان آمریکا» یک مجموعه داستان کوتاه است که توسط حسن شهباز ترجمه شده و شامل چهارده داستان از نویسندگان آمریکایی است. در این کتاب داستانهایی از نویسندگانی مانند ماری بولته، ویلا کاتر، ا. هنری و دیگران گنجانده شده است. این کتاب شامل داستانهای کوتاهی است که در آمریکا شهرت دارند و به معرفی سبک نگارش و مکتب ادبی هر یک از نویسندگان میپردازد. اگرچه این داستانها ممکن است بهترین آثار نویسندگان نباشند، اما بهعنوان نمونهای از سبک و مکتب ادبی آنها مورد توجه قرار گرفتهاند.
علاقهمندان به ادبیات آمریکا: این کتاب شامل داستانهای کوتاه از نویسندگان مشهور آمریکایی است و برای کسانی که به ادبیات آمریکا علاقه دارند، بسیار مفید است. دانشجویان ادبیات: دانشجویان رشته ادبیات میتوانند از این کتاب برای درک بهتر سبکهای مختلف ادبی و نویسندگان آمریکایی استفاده کنند. هنرپژوهان: این کتاب به بررسی جنبههای هنری و ادبی داستانهای کوتاه میپردازد و برای هنرپژوهان و منتقدان ادبی مفید است. علاقهمندان به داستان کوتاه: داستان کوتاه به عنوان یک ژانر ادبی، در این کتاب بهطور گستردهای مورد بررسی قرار میگیرد و برای علاقهمندان به این ژانر مناسب است. مترجمان و نویسندگان: مترجمان و نویسندگانی که به دنبال درک بهتر از سبکهای ادبی مختلف هستند، میتوانند از این کتاب استفاده کنند.
این اوضاع حتی یکشنبهها هم تغییر نکرد. بعداز اینکه ما ناشتایی و پودینگ را سر میز میخوردیم، پدر بلند میشد و با اخم زیاد مثل معمول کنار رادیو مینشست و روزنامه را دست میگرفت. دیگر، موضوعِ رفتن به گردش و اتومبیلرانی در بیشههای تیلور و سرکشی به مزارع گرینول، که ما در آنجا بچهخوکها را تماشا میکردیم، از میان رفته بود. یک روز یکشنبه وقتی مادرم فهمید که ما خیلی دلمان گرفته و هوس گردش داریم، خودش ما را بهتنهایی به مزرعه برد. آن روز به مـا خـوش گذشت و پس از مدتها کمی بازی و تماشا کردیم. با اینکه مادرم دائماً تبسم میکرد و مثل همیشه میکوشید خوشحال باشد، ولی ما میفهمیدیم که کسل و ناراحت است و در قلب خود غم بزرگی دارد. ماه فوریه گذشت و هوا رفتهرفته گرم شد. ما به توصیۀ مادرم، تا آنجا که میشد، بیرون از خانه میماندیم تا حضور ما باعث ناراحتی پدر نشود، اما موقع غذا دوباره با قیافۀ ناراحت او برخورد میکردیم. روزی نبود که سر میز ناهار یک مشت فحش و ناسزا به تشریفات اداری حکومت و پولدارهایی که راحت و بیخیال در منزلهای مجلل خود زندگی میکردند ندهد. حتی فِرِدی هم از این ناسزاگویی بینصیب نمیماند و همینکه میدید کوچکترین تکه غضروفی در بشقاب او مانده یا کاری کرده که دلیل بر اسراف باشد او را زیر تازیانۀ غضب میگرفت که پسرک مگر نمیبینی اوضاع از چه قرار است؟ مگر نمیفهمی که ما فقیر شدهایم و باید صرفهجویی کنیم تا بتوانیم به زندگی ادامه دهیم؟ من در آن موقع درست نمیتوانستم به معنی گفتههای او پی ببرم. برای چه فقیر شده باشیم؟ در روش معمولی زندگی ما که تغییری حاصل نشده بود. ما در محلۀ خود فقیری به نام جسی میشناختیم که با چرخ قیچیتیزکن خود هر روز در اطراف خانۀ ما میگشت و در مقابل پول ناچیزی کارد و سایر اسباب آشپزخانۀ ما را تیز میکرد. ما با او زمین تا آسمان فرق داشتیم. با اینحال، در اینگونه مواقع سکوت میکردم. برایاینکه میدانستم اگر حرفی بزنم، طوفان خشم و عصبانیت پدر را بـر ســر خود باراندهام. بهتدریج طی گذشت ایام پدرم برای خود سرگرمیهای مختصری در خانه پیدا کرده بود و اینطور کارها او را کموبیش برای مدتی سرگرم میکرد. مثلاً مقدار زیادی نوار نمد تهیه کرده بود تا لای شکاف درهـا بگذارد و بهاینترتیب، از آمدن سوز سرما به داخل اتاقها جلوگیری کند یا یکی از پتوهای کهنه را بریده بود تا شبها روی رادیاتور اتومبیل بیندازد و بهاینترتیب، مانع یخ زدن آن شود. ولی بیشتر ساعتهای زندگانیاش در همان محیط ساکت و محنتزدۀ اتاق پهلوی رادیو میگذشت. در این اواخر دیگر به اخبار رادیو، مخصوصاً اخبار اقتصادی و نرخهای سهام شرکتها، خو گرفته بود و برخلاف سابق که اگر گاهی موسیقی جالبی از رادیو پخش میشد ما را صدا میکرد و وامیداشت به آن گوش دهیم، حالا اصرار داشت که به مظنهها و نرخها توجه کنیم. تنها موقع شب و قبل از خواب بود که شاید بهدلیل اصرار مادر شوخیهای آموس و آندی را در رادیو برای ما میگرفت و نکتۀ جالب اینکه ما میفهمیدیم خودش هم از شنیدن این شوخیها لذت میبرد و به روی خودش نمیآورد. وقتی نمایش تمام میشد، باز اخمهایش را در هم میکرد و فوراً رادیو را خاموش میکرد. در آن دقایق حالتی به خود میگرفت که حتی من و فِرِدی جرئت شب بهخیر گفتن به او و بوسیدنش را هم نداشتیم. یک روز ظهر وقتی به خانه برگشتیم دیدیم که پدر مثل آدمهای دیوانه، مرتب در اتاق بالا و پایین میرود و با مشتهای گرهکرده، باران ناسزا را به سر رئیس قدیمش، امرسون، میباراند. فریاد میزد: «واقعاً مسخره نیست؟ این مردکۀ احمق به من، به منی که جیمز پل خطابم میکنند، میگوید چون اوضاع خراب است بیا با هم پیراشکی درست کنیم و به قهوهخانههای وسط راه بفروشیم. میبینید که بعد از عمری جان کندن کار ما به کجا کشیده است؟ حاضرم توی خیابانها آشغال جمع کنم و این شغل پست را قبول نکنم.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir