کتاب «اکنون میان دو هیچ» مجموعهای از اشعار فریدریش نیچه، فیلسوف، شاعر و منتقد فرهنگی آلمانی است که توسط علی عبداللهی به فارسی ترجمه شده و توسط انتشارات جامی منتشر شده است. این کتاب شامل گزیدهای از اشعار نیچه در دورههای مختلف زندگیاش است، از جمله اشعار نوجوانی و جوانی، ترانهها، آوازهای شاهزاده دربدر، اندرزها و حکمتها، هزل، نیرنگ و انتقام، و مستانهسراییهای دیونیزوسی. اشعار نیچه در این مجموعه به موضوعاتی مانند خیر و شر، انحطاط مذهب در جامعه مدرن، مفهوم ابر انسان و نقد ارزشهای اخلاقی میپردازند و با استفاده از تمثیلها، استعارهها و بازیهای زبانی، تصویری عمیق و گاه پیچیده از زندگی و پدیدههای آن ارائه میدهند. اگرچه نیچه خود را شاعر نمیدانست، اما اشعارش بازتابی از اندیشههای فلسفی او هستند و در آنها فلسفه بر شعر غالب است. «اکنون میان دو هیچ» برای علاقهمندان به فلسفه، ادبیات و اشعار نیچه، و کسانی که میخواهند با جنبههای شاعرانه و فلسفی این فیلسوف بزرگ آشنا شوند، اثری ارزشمند به شمار میرود.
بخشهایی از کتاب «اکنون میان دو هیچ» که به موضوعات خیر و شر و افول مذهب در جامعه مدرن میپردازند، عمدتاً در اشعار و حکمتهای نیچه دیده میشود که نقدی فلسفی و شاعرانه بر ارزشهای اخلاقی سنتی و نقش دین در جامعه ارائه میکنند. این بخشها با استفاده از تمثیلها و استعارهها، به بازاندیشی در مفاهیم خیر و شر و همچنین تحلیل افول مذهب و تأثیر آن بر انسان معاصر میپردازند. به طور خاص، اشعار و حکمتهای این کتاب به نقد انحطاط مذهب در جامعه مدرن و تضعیف جایگاه اخلاق دینی میپردازند و نشان میدهند که چگونه ارزشهای اخلاقی سنتی در برابر تغییرات فرهنگی و فکری معاصر دچار بحران شدهاند. این موضوعات در بخشهایی از کتاب که به ترانهها، اندرزها و حکمتها اختصاص یافتهاند، برجستهتر است. بنابراین، بخشهای مرتبط با خیر و شر و افول مذهب در «اکنون میان دو هیچ» بیشتر در قالب اشعار فلسفی و حکمتهای نیچه مطرح شدهاند که خواننده را به تأمل در این مفاهیم دعوت میکنند و نقدی عمیق بر اخلاق و دین در دنیای مدرن ارائه میدهند. بخش «مستانهسراییهای دیونیزوسی» یکی از قسمتهای کتاب «اکنون میان دو هیچ» است که شامل اشعاری از نیچه با حال و هوای دیونیزوسی میباشد. این بخش به طور خاص به تجربههای سرخوشی، مستی، از خود بیخود شدن و شکستن چارچوبهای فردیت میپردازد که نماد آن در فلسفه نیچه، خدای دیونیزوس است. این اشعار بازتابی از نگاه دیونیزوسی به زندگی هستند که در تضاد با نظم و قانونگرایی آپولونی قرار دارد و به آزادی، شور و هیجان و غلبه بر محدودیتهای فردی تأکید میکنند. در کتاب «اکنون میان دو هیچ»، این بخش به صورت مجزا آمده و شامل اشعاری است که نیچه در قالب مستانهسراییهای دیونیزوسی سروده است و از جنبههای شاعرانه و فلسفی این تجربهها سخن میگوید. این اشعار معمولاً با زبان پرشور، استعارههای قوی و تمثیلهای مرتبط با آیینهای دیونیسوسی و خلسههای عرفانی همراه هستند. بنابراین، «مستانهسراییهای دیونیزوسی» بخشی از کتاب است که به طور مشخص به این نوع اشعار اختصاص یافته و نمایانگر جنبهای از فلسفه و هنر نیچه است که بر شور زندگی، رهایی از قید و بندهای عقلانی و تجربههای عرفانی تأکید دارد.
به فلسفه و اندیشههای فریدریش نیچه علاقهمندند و میخواهند جنبههای شاعرانه و فلسفی آثار او را به صورت اشعار تجربه کنند. دوستداران ادبیات و شعر هستند و میخواهند با اشعار فلسفی و استعاری نیچه آشنا شوند که موضوعاتی چون خیر و شر، افول مذهب در جامعه مدرن و مفهوم ابر انسان را بررسی میکند. به دنبال متنی هستند که ترکیبی از شعرهای نوجوانی و جوانی، ترانهها، اندرزها و حکمتها، هزل و مستانهسراییهای دیونیزوسی باشد و از تنوع سبکهای شعری لذت ببرند. اهل تفکر عمیق و تأمل در مفاهیم فلسفی و اجتماعی هستند و میخواهند با زبانی استعاری و تمثیلی به بازاندیشی در ارزشها و باورهای رایج بپردازند. کسانی که میخواهند نیچه را نه فقط به عنوان فیلسوف، بلکه به عنوان شاعری که از شعر برای بیان اندیشههای فلسفی خود بهره برده است، بشناسند. این کتاب برای خوانندگانی که به دنبال متنی چالشبرانگیز، پر از استعاره و بازیهای زبانی هستند و میخواهند با نگاهی نو به مسائل اخلاقی، فرهنگی و فلسفی بنگرند، بسیار مناسب است.
دیگر بار، پیش از آنگه بکوچم و نگاهم را به بالا بردوزم، دستهایم را بلند میکنم به سوی تویی که از او گریزانم و به شکوهمندی، میستایمش در محرابی در سوئدای دلم که هماره صدای او را طنین میافکند. و بر پیشانیاش این کلام درخشان نقش است؛ به خدای ناشناخته از اویم، گرچه تا این دم در جمعی خیانت ورز ماندهام؛ از اویم من و دامهایی مینگرم که به ستیزه وامی داردم، میخواهم بگریزم و خود را به ناگزیر به خدمتگزاریاش کنم. ای ناشناخته! میخواهم بشناسماتای چنگ انداخته در میانهی جانم!ای چون توفان، به تلاطم آورندهی زندگانی، تو، ای دست نایافتنی آشنا! میخواهم بشناسمت، و به خدمتات در آیم... شب است؛ اکنون چشمههای جوشان همه گی بلند آواتر سخن میگویند. و روانم نیز، چشمهای جهنده است. شب است؛ اکنون بیدار میشوند ترانههای دلدادگان و روانم نیز نغمهی دلدادادهای است. نا آرامی، آرام ناشدنییی در من است که میخواهد بانگ بر آورد. آزمندی به عشق که خود نیز گویای زبان عشق است. روشنیام من! آه، کاش شب میبودم! اما این خود، تنهایی من است که در روشنایی محصورم. آه، کاش تاریک میبودم و شبگون! تا عزم مکین نور از پستان روشنایی میکردم! آفرین گویی شمایانای ستارگان سوسو زن و شبتابهای خرد فراز بختیار میگشتم از شاباش نورتان. امّا من در روشنایی خویش میزیم و سر میکشم شرارههایی که از من زبانه میکشند بخت یاری ستاننده را نمیشناسم هماره در این رویایم که ربودن به یقین بس خجستهتر است از ستاندن تهی دستیام این است، که دستانم هرگز از بخشیدن نمیآساید رشک ورزیام این که دیدگان منتظر را میبینم و شبهای روشن اشتیاق را. آه، تلخ کامی همهی نثارکنندگان! آه، گرفتگی خورشیدم! آه، آزمندی آرزو! آه، گرسنگی شدید در سیری! آنان از من بر میگیرند: همچنان من امّا روانشان را میسایم؟ مغاکی ست میان دادن و ستاندن و خردترین مغاک را واپسین بار باید برگذشت. از زیباییام گرسنگییی میبالد: میرنجانم آنان را که برایشان میتابم. مشتاقم شاباشهایم را بربایم: - از این گونه گرسنهی خباثتام. دستم را پس کشان آن دم که شمایان دست دراز میکنید تردیدکنان در آبشار درست آن دمی که او خود در سرازیر شدن، تردید میورزد: - از این گونه گرسنهی خباثتام، دستم را پس کشان آن دم که شمایان دست دارز میکنید تردید کنان در آبشار درست آن دمی که خود در سرازیر شدن، تردید میورزد: - از اینگونه گرسنهی خباثتام، انتقامی از این دست پرداختهی سرشاری من است - کینه ورزیی چنین از تنهاییام میجوشد بخت من در نثار کردن، در نثار کردن فرو مرد، فظیلت من ملول شد از شما از بسیاریتان! آن که هماره میبخشد، در خطر این است که آزرمش را از کف بنهد: آن که همواره بخش میکند کبره میبندد دل و دستش از بخش کردن بسیار! دیدگانم دیگر نمیرنجد از آزرم خواهندگان، دستم بس سخت شد برای لرزاندن دستهای پر. اشکهای دیدهام و کرکهای قلبم از کجا آمد؟ آه، تنهایی همهی بخشندگان! آه، خموشی همهی رخشندگان! در فضای سترون و تهی بسا خورشیدها میگردند به همهی آن چیزها که تاریکی است با روشنی خویش سخن میگویند در برابر من سکوت میکنند. آه، این است دشمنی روشنی با روشنگر؛ او بیرحمانه مدارش را میچرخد، ناراست، از صمیم قلب برابر روشنگر سرد، برابر خورشید چنین ره میسپارد هر خورشیدی. به کردار توفان، خورشیدها مدار خویش را میپروازند، این است چرخششان! آنان پیرو ارادهی سنگدلانهی خویشاند این است سردیشان! آه، شمائید، شمائیدای تاریکان، شبگونان، که گرمای خویش را از روشنان فراهم میآورید! آه، پس شمایان، شمایان شیر و نوشاک فرحناک خویش را از پستانهای روشنی میمکید! آه، پیرامونم یخ است، انگشتانم میسوزند از این یخ! آه، تشنگییی در من است تشنهی تشنگی شما! شب اشت؛ آه، پس من باید روشنی باشم! و تشنه گی شب گونان! و تنهایی! شب است؛ خواستهام اکنون چون چشمهای از من بر میجوشد، مشتاق سخنم. شب است؛ اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلند آواتر شدهاند، و روانم نیز چشمهای جهنده ست. شب است؛ اکنون به نرمی، نغمههای دلدادگان بیدار میشود و روانم نیز، ترانهی دلدادهای است. چنین میسرود زرتشت.
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir