از اولین روزی که قلم در دست گرفتهام مورد هجوم انواع و اقسام موضوعها و قصههای واقعی انسانهای دارای گوشت و پوست و خون و احساس قرار داشتهام تا جایی که تا این ساعت پس از نگارش بیست و سه رمان در ژانرهای، مختلف فرصتی برای خیالپردازی و قصه بافی پیدا نکردهام؛ اما در بسیاری از لحظات نگارش این داستان آرزو میکردم کاش اینها همه تخیلی و غیرواقعی میبودند و یا دعا میکردم کاش بتوان جوری روایت کرد که پایانش با آنچه رخداده متفاوت، باشد اما نمیشد باید به عهد قلم وفادار بود و به اعتماد مخاطب احترام. گذاشت این کتاب جلد دوم داستان «یکی مثل همه ا» است که زندگی «داوود» و خانوادهاش علیالخصوص خواهرش «هاجر» را از سالها پیش روایت میکند؛ از دهه هفتاد تاکنون»
در بخشی از کتاب یکی مثل همه می خوانیم:
هنوز داوود داشت رفتن منصور را از پشت سرش تماشا میکرد که صدای گریه. شنید فوراً رفت داخل و در را بست وقتی به حیاط رسید با صحنه بدی مواجه شد دید ازیکطرف صدای جیغ و گریه هاجر از داخل اتاق میآید و از طرف دیگر خبری از بچهها. نیست دستپاچه شد و رفت داخل دید هاجر پشت کابینت کزکرده و دارد از فشار عصبی و روحی سرش را از پشتبهدیوار میکوبد و اشک میریزد داوود که هم ترسیده بود و هم گریهاش گرفته بود خودش را به پایین پای هاجر رساند و سرش را در سینه گرفت و گفت نزن آبجی نزن تو رو به امام حسین نزن. هاجر که اشک داغ از چشمش میریخت رد خون ضعیفی روی گردنش بود داوود همینطور که سر خواهرش را در آغوش داشت به رد روی گردنش دقت. کرد میدانست که جای ناخن و تیزی نیست اما نمیدانست جای چیست آرام نوک انگشتش را روی رد خون کشید هاجر متوجه شد در همان حال که هقهق میکرد: گفت سینه ریزی که مال مامان، بود برداشت و با خودش برد آخرین چیز قیمتی ای بود که نگه داشته بودم برای گور و. کفنم نگه داشته بودم که بهروز خواری و کوری. نیفتم منصور بهزور از گردنم کشید و با خودش برد داوود فقط نفس و آبدهانش را محکم قورت میداد که بغضش را فروبخورد که یکمرتبه چیزی یادش آمد و پرسید هاجر کو بچهها؟ هاجر از جا پرید و وحشتزده: گفت مگه توی حیاط نبودن؟ هاجر و داوود با هم دویدند وسط حیاط هاجر دو بار فریاد زد: «نیلو... نیلو... سجاد...» بار سوم با جیغ گفت: «نیلووو!»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir