رمانی دربارۀ مهاجرت، غربت، هویت، تقابل فرهنگها و میلِ بازگشت به ریشهها. کتاب «آخرین هدیه»، با عنوان اصلی The Last Gift، رمانی است دربارۀ بحرانهای هویتی برآمده از مهاجرت از وطن به سرزمینی بافرهنگ و زبانی متفاوت. عبدالرزاق گونه در کتاب «آخرین هدیه»، آنگونه که خاصّ جهان داستانی اوست، از مسئلۀ «اقلیت» و «دیگری» بودن مینویسد و از مواجهۀ انسانهای جهانسومی با غرب و دوپارگی هویت مهاجرانی که گرچه سالهاست وطن خود را ترک کردهاند اما نتوانستهاند یکسره از ریشههایشان ببُرند و با دنیای جدیدی که به آن وارد شدهاند کنار بیایند. آنها در این دنیای جدید، همواره غریبه و دیگری بهحساب میآیند و فکرِ گذشته و ریشهای که از آن کنده شدهاند به وسواس ذهنیشان بدل شده و بحرانی را برایشان رقم زده است. گورنه در کتاب «آخرین هدیه» وجوهی از همین بحران را مینمایاند و از درد غربت و مهاجرت و بیوطنی مینویسد.
متن اصلی کتاب «آخرین هدیه» اولینبار در سال 2011 منتشر شده است.
کتاب «آخرین هدیه» دربارۀ خانوادهای مهاجر در انگلستان است. پدر خانواده، عباس، همواره دربارۀ گذشتۀ مربوط بهپیش از ازدواجش با همسرش، مریم، سکوت کرده و دربارۀ این گذشته و اینکه چه شده که وطنش، زنگبار، را ترک کرده، به فرزندانش، حنا و جمال که در انگلیس متولد شدهاند، چیزی نگفته است. گذشته اما هرگز از خاطر عباس رخت بر نبسته و ذهن او همیشه با آن درگیر است اگرچه عباس کوشیده آن را در تاریک جاهای ذهن خود مخفی و سرکوب کند.
در ابتدای کتاب «آخرین هدیه» عباس، در راه بازگشت از سرکار به خانه، بدحال میشود و زنش او را افتاده در ورودیِ خانه میبیند. عباس را به بیمارستان میبرند و معلوم میشود بهنوعی از دیابت دچار است که گرچه کُشنده نیست؛ اما چون عباس از آن بیخبر بوده و برای درمانش کاری نکرده است، پیشرفت کرده و به بحران و سکتهای خفیف انجامیده است و احتمال دارد بیماری به مغز عباس هم آسیب بزند. کمی بعد میبینیم که عباس قدرت تکلم خود را براثر بیماری ازدستداده و تنها چیزهایی پراکنده به زبان میآورد.
بیماری عباس اما آغازی است برای رخ نمودن گذشتهای که عباس آن را از فرزندانش مخفی نگه داشته است؛ آغازی برای بازیابی ریشهها و بازگشت به خویشتن و پیداکردن هویت بومی خویش.
«عباس فکر میکرد احتمالاً هیچوقت حالش دوباره خوب نخواهد شد. سالها پیش، از فرارسیدن چنین روزی به هراس افتاده بود؛ فرارسیدن این ترس، مردن در سرزمینی غریب که او را نمیخواست. این مربوط به سالها پیش بود، و این کشور هنوز هم برایش غریب بود. هنوز هم دلش میخواست یک روز از این کشور برود. بعضی از بنادری که سالها سال پیش به آنها سفرکرده بود، محلههای سومالیاییها یا فیلیپینیها یا چینیها، و بافکر کردن به آنها میشد مدت کوتاهی فراموش کند در انگلستان است. ساکنان این محلهها باوجود سرووضع ژولیده و مندرس خود نسبت به غریبهها هشیار و مراقب بودند. آنها دور از وطن برای امنیت بیشتر کنار یکدیگر جمع شده و مجبور بودند کاملاً مراقب شرف خود که همان زن و اموالشان بود باشند. اما دور از این بنادر قدیمی و بزرگ گاهی به پیرمردهای سیاهی برمیخورد که تنها بودند (بیشتر پیرمردها نه پیرزنان) و دلش برای آنها میسوخت. آنها خیلی غریب به نظر میآمدند، این پیرمردها، با آن موهای سفید فرفری و پوست سیاه چرممانند، مثل حیواناتی بودند که از محیط طبیعی خود دور شده باشند. آنها در خیابانهای انگلیس راه میرفتند و به جانوران پوستکلفتی شبیه بودند که در پیادهروهای سیمانی میلولیدند. آن زمان به خودش میگفت من اجازه نمیدهم به چنین روزی بیفتم، نمیگذارم در سرزمینی غریب که مرا نمیخواهد بمیرم، ولی حالا اینجا بود، و چرخی که اجساد را به کوره مخصوص سوزاندن اجساد میبُرد در یکقدمیاش قرار داشت.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir