کتاب «بهشت» نوشته عبدالرزاق گورنا، اثری است بهظاهر ساده اما پرعمق و چندلایه که با روایت داستان یوسف، پسری نوجوان از شهری خیالی به نام کاوا در تانزانیا، تصویری زنده و شورانگیز از آفریقا در آستانه جنگ جهانی اول ارائه میدهد. «بهشت» که نامزد جوایز معتبری چون بوکر و ویتبرد شده، بدون شک برجستهترین اثر این نویسنده است و خواندن آن را به دوستداران داستانهای خارجی، به ویژه کسانی که جویای روایتهای متفاوت از آفریقا و تاریخ استعمار هستند، توصیه میکنیم. این رمان نقطه تلاقی ادبیات تاریخی و اجتماعی است که ذهن و قلب مخاطب را درگیر میکند و نگاهی جدید به دورانی کم دیدهشده از تاریخ آفریقا میافکند.
این رمان، روایت سفر دشوار و تلخ یوسف است که در ازای بدهی پدرش به یک تاجر عرب گروگان گرفته شده و مجبور است بهعنوان خدمتکار کاروانی خطرناک به غرب دریاچه تانگانیکا بپیوندد؛ جایی که مواجهه او با دشواریهای زمینی صعبالعبور، دشمنی قبایل محلی و خشونت جنگ جهانی اول، تصویری حقیقی از نابودی و دگرگونی سنتهای آفریقایی زیر سایه استعمار اروپایی است. «بهشت» داستان بلوغ و عشق و همزمان روایت فروپاشی الگوهای فرهنگی آفریقاست. گورنا با صدای تازهای از این قاره، که توانسته نظر منتقدان جهان را جلب کند، داستانی میگوید که از سویی افسون سفرهای تاریخی و از سوی دیگر تلخی تجاوز استعمار را به تصویر میکشد. یوسف، قهرمان 12 ساله رمان، در کشاکش میان سنت و مدرنیته، میان بقا و تلاش برای هویت، مأموریت تیرهروزی خود را پیش میبرد و با ورود به دنیایی که مسلمانان، مسیحیان و هندوهای آفریقایی در آن با هم تعامل پیچیدهای دارند، زندگی پیشاستعماری شرق آفریقا را باز مینمایاند. نویسنده با قلمی لطیف و در عین حال دقیق، اتمسفری پرتنش و پرمعنا خلق میکند که در آن تبعید، رنج و مبارزه برای بقا به شکلی انسانی روایت میشوند.
خوانندگانی که علاقهمند به رمانهای داستانی با محوریت زندگی اجتماعی، تاریخی و مسائل استعمار در آفریقا هستند. دوستداران داستانهای خارجی و رمانهای نامزد جایزههای ادبی معتبر. کسانی که میخواهند با صدای نو و متفاوتی از تجربه مهاجرت و بلوغ در فضای تاریخی تانزانیا آشنا شوند. این کتاب به دوستداران داستانهای خارجی پیشنهاد میشود.
«پیش از همه، دربارهٔ پسر صحبت کنیم. نامش یوسف بود و در دوازده سالگی ناگهان خانه را ترک کرد. به یاد دارد که آن زمان فصل خشکسالی بود و هرروز مانند روز قبل. گلهایی که انتظارش نمیرفت میشکفتند و سپس پژمرده میشدند. حشرات عجیبوغریبی از زیر سنگها بیرون میآمدند و در زیر نور میمردند. خورشید باعث میشد به نظر بیاید درختانی که از هم فاصله داشتند در هوا تکان میخورند و هوای خانهها را برای نفس کشیدن سنگین میکرد. با هر قدمی که برداشته میشد، ابری از گردوغبار از زمین برمیخاست و خاموشی سنگینی سراسر روز را فرامیگرفت. چنین وضعیتی از چنین فصلی بهوجود میآید. در آن زمان، او دو اروپایی را روی سکوی راهآهن دید که البته یکی از آنها را قبلاً هم دیده بود. حداقل در ابتدا ترسی نداشت. معمولاً به ایستگاه میرفت تا قطارهایی را که با آن سروصدا و تشکیلات وارد شهر میشدند تماشا کند و صبر میکرد تا قطارها با راهنمایی دیدهبان اخموی هندی که سوت و پرچم بههمراه داشت خارج شوند. گاهی میشد که یوسف ساعتها منتظر بماند تا قطاری سر برسد. آن دو اروپایی هم منتظر بودند و درحالیکه چمدانهایشان کنارشان بود زیر سایهبان ایستاده بودند و محمولهای که به نظر مهم میرسید چند متر آنطرفتر روی هم جمع شده بود. مردْ درشتاندام و قدبلند بود، طوری که باید سرش را خم میکرد تا به سایهبانی که زیر آن ایستاده بود برخورد نکند. زن هم کمی آنطرفتر زیر سایه ایستاده بود و صورت براقش زیر سایهٔ دو کلاهی که داشت محو شده بود. روی گردن و مچ آستین پیراهن سفید چینچینش دکمه بود و دامن بلندش تا روی کفشهایش پایین آمده بود. او هم درشتاندام و قدبلند بود ولی کمی با مرد تفاوت داشت. به حدی بدنش منعطف به نظر میرسید که گویی میتواند به شکل دیگری درآید. هریک از آنها بهسمتی خیره شده بودند، طوری که انگار یکدیگر را نمیشناسند. وقتی که یوسف به آنها نگاه کرد، زن را دید که دستمال گردنش را روی لبهایش آورد و پوستههای خشکیده را با آن پاک کرد. روی صورت مرد، خالهای قرمزرنگ بود و وقتی که با چشمانش بهآرامی منظرهٔ کوچک ایستگاه را دنبال میکرد و به مغازههای چوبی بسته و پرچمهای بزرگ زرد مینگریست که روی آنها عکس پرندهٔ سیاه خودنمایی میکرد، حالتی متمرکز داشت و یوسف هم میتوانست خوب او را ببیند. سپس نگاهش را چرخاند و یوسف را دید که خیره شده است. نگاهش بیتوجه از او رد شد، اما دوباره برگشت و مدت زیادی به او نگاه کرد. یوسف نتوانست نگاهش را بدزدد. ناگهان مرد دندانهایش را بههم فشرد و انگشتانش را در هم گره کرد. یوسف متوجه خطر و هشدار مرد شد و پا به فرار گذاشت و زیر لب دعاهایی را که با آنها از خدا کمک میخواست زمزمه کرد. آن سالی که او خانه را ترک کرد، کرم چوبک دیوارههای ایوان پشتی را خراب کرده بود. وقتی که پدرش از کنار آنها رد میشد، محکم روی آنها ضربه میزد تا کرمها بدانند که او از کار آنها اطلاع دارد. کرم چوبک سوراخهایی روی تیر ایجاد کرده بود مانند تونلی که حیوانات در زمین حفر میکنند. وقتی که یوسف به آنها ضربه میزد، صدای پوکی آنها بلند میشد و دانههای ریز پوسیدهٔ چوب از آنها بیرون میریخت. وقتی که بهخاطر غذا اعتراضی میکرد، مادرش به او میگفت که برود و کرمها را بخورد.»
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir