این رمان درباره دو خواهر است که در دو واحد یکخانه با حیاطی مشترک زندگی میکنند این خانه یادگار پدر آنهاست که به دو قسمت تقسیم شده. خواهرها هر کدام دختری سیزدهساله دارند که با هم دوست و همکلاساند و روزگار خوشی را با هم میگذرانند. یک روز خواهرها بر سر ارثومیراث و سوییتی که در پشتبام قرار دارد و مال هر دو آنهاست با هم بگومگو و قهر میکنند قهر آنها طولانی میشود و دخترها را نگران میکند دخترخالهها میخواهند آنها را آشتی بدهند؛ اما موفق نمیشوند. خواهرها که بر سر لج افتادهاند سعی میکنند دخترها را هم از هم دور کنند تا جایی که تصمیم میگیرند وسط حیاط خانه دیواری بکشند و... و این آغاز ماجراست.
بابا و عمو جمشید هم کارشان را تمام میکنند و میروند خانهی ما. عمو باز سرخوش است و میزند زیر آواز: «یک حمومی من بسازم/ چل ستون چل پنجره/ جانم چل ستون چل پنجره... .» من و ریحانه قالیچه را تا نیمه جمع کردهایم که اول صدای فریاد خاله و جیغ مامان و بعد صدای شپلق به گوشمان میرسد، وسط کار خشکمان میزند. سرمان را بالا میگیریم رو به جایی که صدا از آنجا آمده. چیزی توی قلبم شره میکند پایین. آنچه را که میبینم، نه باور میکنم و نه دلم میخواهد باور کنم. بدبختی از این بالاتر مگر میشود؟ کاسهی بزرگ آش میان خاله و مامان کف حیاط هزار تکه شده و تکههای شکستهاش همراه رشته و سبزی و نخود و لوبیا به اطراف پریده و دایرهای ساخته با شعاعهایی از جنس آش
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir