به نام خدا

یه کتاب خوب میتونه زندگیت رو عوض کنه!

02191306290
10 ٪
۸۵٬۰۰۰
۷۵٬۷۰۰
تومان
افزودن به سبد خرید

کتاب‌های مشابه







چهل قلپ کار









آیکون توضیحات کتاب

معرفی کتاب

این کتاب به بررسی موضوع کار و مهارت‌آموزی در نوجوانان می‌پردازد و شامل 40 داستان واقعی از نوجوانانی است که در سنین پایین به کسب مهارت و درآمد پرداخته‌اند و به نوعی به چالش‌های زندگی و کار در دنیای امروز پاسخ می‌دهند. نویسنده با زبانی ساده و جذاب، اهمیت کار و مهارت‌آموزی را به نوجوانان یادآوری می‌کند و به آن‌ها می‌آموزد که چگونه می‌توانند با تلاش و پشتکار به موفقیت دست یابند. این کتاب به نوعی به نوجوانان کمک می‌کند تا با واقعیت‌های زندگی آشنا شوند و از سنین پایین‌تر به فکر آینده و شغل خود باشند.

خواندن کتاب چهل قلپ کار را به چه کسانی توصیه می‌کنیم

این کتاب به نوجوانان، والدین و مربیان آموزشی پیشنهاد می‌شود. نوجوانان می‌توانند با خواندن این داستان‌ها الهام بگیرند و به اهمیت کار و مهارت‌آموزی پی ببرند. والدین نیز می‌توانند از این کتاب به عنوان ابزاری برای گفتگو با فرزندان خود درباره آینده شغلی و مهارت‌های لازم استفاده کنند. همچنین، مربیان و معلمان می‌توانند این کتاب را در برنامه‌های آموزشی خود گنجانده و به دانش‌آموزان کمک کنند تا با تجربیات واقعی دیگران آشنا شوند و انگیزه بیشتری برای یادگیری و کار کردن پیدا کنند.

در بخشی از کتاب چهل قلپ کار می خوانیم:

آقا عیسی داشت درباره مدیریت کردن سالن می‌گفت؛ اما من زل زده بودم به میزهای بیلیارد و فوتبال دستی و تنیس. آن همه خوشی را یکجا ندیده بودم امتحانات کلاس ششم را داده بودم و همدان را برای کار زیرورو کرده بودم روزی دو بار مسیر مقبره باباطاهر تا مقبره بوعلی سینا را می‌رفتم. رسیده بودم به مسئول سالن شدن. سال قبلش خیاطی کار کرده بودم و دیگر دوست نداشتم بروم آنجا. من با دهان باز فقط نگاه می‌کردم. آقا عیسی: «گفت تنیس بلدی؟» بعد منتظر جواب من نماند و یک راکت داد دستم. خودش رفت آن طرف میز و سرویس اول را زد. من مثل مجسمه فقط نگاه کردم. هنوز مغزم راه نیفتاده بود. سرویس دوم را زد. خیلی دیر دستم را تکان دادم. آقا عیسی گفت: «مخت تأخیر داره محمود» و خندید. چندتا سرویس دیگر هم زد؛ اما من حتی یک ضربه درست هم نزدم. آقا عیسی گفت: «قول میدم تا آخر تابستون حرفه‌­ای بشی» بعد آمد دستم را گرفت و گفت: «باید حواست به همه چیز سالن باشه؛ به میزها، توپ­ها، نظافت و البته حساب کتاب. خلاصه، از امروز تو رئیس سالنی.» راکت را از دستم گرفت گفت: «هروقت هم سالن خلوت شد خودت بازی کن. نوش جونت». بعد کلید سالن را داد و گفت: «ساعت 9 صبح باز میکنی و 7 غروب می­بندی خودم هم روزی دوسه بار بهت سر می­زنم سؤالی نداری؟» گفتم: «آقا محکم سرویس زدی، وگرنه می­‌گرفتم. آقا عیسی گفت: «مثل اینکه مخت تازه بیدار شده» و خندید و رفت. تنها که شدم رفتم و دست کشیدم به کف میز بیلیارد. قبلاً فکر می­‌کردم چمن راستکی باشد؛ اما مثل موکت توی آشپزخانه خودمان بود که وقتی داشتم تخم مرغ ربی درست می‌کردم سوراخش کرده بودم و بودم انداخته گردن یاسمن. بعد هم سری به فوتبال دستی زدم. این قدر بزرگ بود که حداقل چهار نفر می­‌خواست تا راه بیفتد. امید، پسر همسایه فوتبال دستی‌اش این قدر کوچک بود که گاهی خودش یک نفری بازی می­‌کرد و به من نمی‌­داد باید یک روز می‌آ‌وردمش سر کارم تا ببیند چه نعمت‌هایی زیر دستم است. همان طور که داشتم ندید بدید بازی درمی آوردم، دو تا مرد آمدند و خواستند تنیس بازی کنند. اسمشان و ساعت ورودشان را نوشتم و رفتم توی اتاق و از پشت شیشه تماشایشان کردم. می­‌خواستم یاد بگیرم؛ اما آنها هم چیزی بلد نبودند مخ آنها از مخ من هم خاموش‌تر بود. من خودم را قایم کرده بودم که از من کمک نخواهند شنیدم که می­‌گفتند: «سالن خالیه. تا کسی نیومده یه ذره زور بزنیم شاید چیزی یاد گرفتیم و خندیدند. یکی شان از توی موبایل فیلم آموزش تنیس می­‌دید؛ اما یک بار هم نتوانستند جواب سرویس هم را بدهند وقتی دو تا پسر دیگر آمدند، آنها رفتند. هر روز از خیابان فاضل راه می‌­افتادم و می‌­رفتم بلوار ایثار و به جای ساعت 9 ساعت 7 سالن را باز می­‌کردم همه جا را جارو می­زدم و میزها را دستمال می­‌کشیدم تا ساعت 9. سالن نو شده بود آقا عیسی می­‌گفت: «بچه مسئولیت پذیری هستی. ایول!» دیگر استرس روزهای اول را نداشتم و خودم را قایم نمی­‌کردم خیلی راحت با مشتری‌­ها هم­کلام می‌شدم.

نظرات کاربران

کتاب‌های مشابه