در قسمتهایی از کتاب میم مثل محسن میخوانیم
محسن خیلی به شهید کاظمی علاقه داشت. عشق و جانش، حاج احمد کاظمی بود. محسن، هر شب میرفت سر قبر حاج احمد کاظمی بود. محسن، هر شب میرفت سر قبر حاج احمد. مناجات میکرد باخدا. گریه میکرد. به او میگفت (حاجی. دلم می خواد جا پای تو بذارم. دلم می خواد سرنوشتم مثل تو بشه. اول جهاد، بعد هم شهادت. کمکم کن) با همه وجود از شهید کاظمی میخواست کمکش کند. هنوز چهل شب تمام نشده بود که مسئولان سپاه، به محسن اجازه رفتن به سوریه دادند! محسن میگفت: (می دونستم شهید کاظمی دستم رو می گیره و حاجتم رو روا می کنه).
کلیه حقوق این سایت متعلق به کتابفروشی آنلاین «کتابخون» میباشد.
2020 © Copyright - almaatech.ir